میشود، صبح تا شب، و شب تا صبح، از سختی معیشت و زمختی روزگار گفت. میشود تمام روز را به غیبت پشت سر دوست و دشمن گذراند. میشود، ساعتها درباره سیاست داخلی و خارجی این یا آن کشور غر زد. و میتوان هفتهها و ماهها و سالها از زمانه گله کرد که چرا چنین است و چنان. میشود. ولی ثمرهاش چیه؟ که چی؟!
در مقابل میشود کمر راست کرد و مستقیم و پرحرارت و شاداب دل به کار بست و تاخت. این، بزرگترین درس جوامع مدرن و پیشرفته است. بهجای نقزدن و غرزدن باید کار کرد. باید کوشید و شکوفید. در جهان مدرن، غرزدن و گلهوشکایت از روزگار، عملی انفعالی است و مردم وقت خودرا صرف این نوع زندگی نمیکنند.
این چشم و این ذهن سزاوار دیدن زیبایی و سپیدی است نه زشتی و سیاهی. تمام عالم و آدم این گزاره را قبول دارد که تمرکز کردن بر بدی و زشتی اطرافیان، سبب افسردگی و ناراحتی خود شخص میشود. اولین کسیکه ذهنش را درگیر یافتن عیبوایرادی از دوست و آشنا میکند، ضرر میکند، خود همان آدم است. بیایید به زندگی پیله نکنیم، غر نزنیم، نق نزنیم. فایده ندارد که هیچ، توان و استعداد ما را هم کور میکند. انسان مدرن دنبال ساختن است نه ویرانکردن. دنبال شادی است نه غمبارگی. بیایید از زندگی لذت ببریم.
مثال ساده و کوچکی میزنیم: فرض کنید تصمیم بگیرید دم در خانهتان چند تا گلدان بگذارید. برای زیبایی محله و کمک به آرامش روانی مردم محله. این کار مگر کار زشت یا عبثی است؟ نه قطعا. ولی آیا ممکن نیست که کسانی این گلدانها را ببرند یا بشکنند؟ چرا هست؟ آیا ممکن نیست کسانی با لبخندی مثلا فکورانه شما را نصیحت کنند که «اینکارها چیه؟ فایده ندارد!»؟ چرا هست. بسیاری از ماها عادت داریم اول «نه» میگوییم بعدش میپرسیم «موضوع چیه؟»!
برای خوب زندگی کردن، عاشق زندگی بودن کافی است یا بهترین و بزرگترین سرمایه است ولی برای خدمت به بافت تاریخی و اصولا به شهر، فقط عاشق زندگی بودن کافی نیست. شخص باید نوعی وظیفه هم احساس بکند. وظیفهای که که از خواستها و علایق درونی شخص جوشیده باشد نه از سوی نهاد یا سازمانی بیرون از اراده شخص