کتاب مرتضی کیوان
من چقدر باید خجالتِ نامهای را بکشم که صادقانهترین احساسهای مرا نشان دادهاست. چرا پوری درست با همین نامه لج است؟ این چه سری است؟ من میدانم پوری لب پرتگاه است. بدتر از این چی که آدم هزار حرف داشتهباشد، حرفها مثل سیل پشت لبش هجوم آوردهباشد و یک کلام بیرون نزند. پوری از چه میترسد؟ از چه ملاحظه میکند؟ آیا از من و از طاقت من پروا دارد؟ وای اگر این طور باشد. پس رفاقت مرا نچشیده، نفهمیده؟ اگر فکر میکند با دل بیتابم ستیزه دارم و به این خاطر پروا دارد، پس چرا به اعتمادم، به اعتقادم و به ایمان ناشی از رفاقتم تکیه نمیکند؟