نامه ششم!

«من چقدر باید خجالتِ نامه‌ای را بکشم که صادقانه‌ترین احساس‌های مرا نشان داده‌است. چرا پوری درست با همین نامه لج است؟ این چه سری است؟ من می‌دانم پوری لب پرتگاه است. بدتر از این چی که آدم هزار حرف داشته‌باشد، حرف‌ها مثل سیل پشت لبش هجوم آورده‌باشد و یک کلام بیرون نزند. پوری از چه می‌ترسد؟ از چه ملاحظه می‌کند؟ آیا از من و از طاقت من پروا دارد؟ وای اگر این طور باشد. پس رفاقت مرا نچشیده، نفهمیده؟ اگر فکر می‌کند با دل بی‌تابم ستیزه دارم و به این خاطر پروا دارد، پس چرا به اعتمادم، به اعتقادم و به ایمان ناشی از رفاقتم تکیه نمی‌کند؟ چه اتکایی از این کوهستان سترگ مطمئن‌تر دارد؟ پوری حرف دارد، این را من خوب فهمیده‌ام، خوب می‌دانم و نمی‌دانم چرا پوری این احساس مرا به‌جا نمی‌آورد یا چرا به آن توجه ندارد. آن شب که از خانه برادرش آمدم گوشه‌ای از حرف‌ها را نوشتم. فرداش دادم خواند. فکر کردم این حرف را می‌قاپد. در حقیقت باید همین‌طور هم باشد. اما نمی‌دانم چرا آن قدر آرام گذشت و . . چه روزها گذشت و دریچه باز نشد. . . فکر می‌کنم مبادا خیال پوری این باشد که من زندگی را حس نکرده‌ام، سودازده‌ام و ترس‌آورم. آن شب هم که مهمان ناصر بودیم و پوری سرحال بود و چشمانش آن‌طور عجیب شده‌بود که دلم می‌خواست همه عمرم به آن نگاه کنم و سنگینی نگاهش را بمکم، آن شب هم حرفی زد که مرا سوزاند، مرا لرزاند و اگر جز آن شب بود و جز آن حال بود هرگز آرام نمی‌گرفتم، هرگز تحمل نمی‌کردم. پوری گفت: «از زندگیمون می‌ترسم». . . و من خلجان یک طبیعت سرکش و پر طاقت را پشت این حرف خواندم. . . این چه وسواسی است که دل پوری را اشغال کرده؟».

«کتاب مرتضی کیوان» به کوشش شاهرخ مسکوب؛  انتشارات فرهنگ جاوید؛ چاپ‌اول؛ ۱۳۹۸؛ ص ۲۲۷؛

کتاب مرتضی کیوان, کتاب مرتضی کیوان, موسسه فرهنگی هنری اردیبهشت عودلاجان
1
0
لطفا اگر نظری دارید برای ما ارسال کنیدx