«سالهای اول که به ایران برگشتم، شاید سال ۱۳۴۷ یا ۴۸، در گالری هنر جدید که ژازه طباطبایی پایهگذار و صاحبش بود، خیلی اهل هنر جمع میشدند. من بودم و طیاب و خود ژازه و آقای بریرانی که سنش خیلی بیشتر از ما بود و سرکیس زاکاریانس و . . ؛ بحث بر سر این بود که چقدر خوب است آرشیو غیردولتی از افراد مطرح در سطح جامعه داشتهباشیم؛ هنرمند، دانشمند، سیاستمدار و . . ؛ آن سالها سالهایی بود که فیلم شانزده میلیمتری بود. فیلم شانزده میلیمتری یعنی نگاتیو، مخارج لابراتوار، ظهور نگاتیو، پوزیتیو، مخارج چاپ، مونتاژ. . . ؛ که همه اینهاخرج داشت. بحث اصلی ما این بود برای اینکه راجع به شخصیتها فیلم بسازیم به بودجه نیاز داریم. حالا بودجه را از چه طریقی میتوانیم تامین کنیم؟ چون خودمان پول نداشتیم. رسیدیم به اینجا که میتوانیم به علاقمندان آن شخصیت رجوع کنیم و ببینیم چقدر حاضر هستند بودجه بدهند. در نهایت فیلم را بر اساس مقدار بودجهای که جمع میشد، برنامهریزی کنیم. ممکن بود فیلم یک نفر پنج دقیقه شود و فیلم دیگری نیمساعت شود. اما در آن آرشیو وجود داشتهباشد. برای آنکه عملا در آرشیوهای دولتی گم میشد. چنانچه همهچیز گم میشود و کسی توجهی ندارد. مسئله بعدی این بود که مثلا فلان چهره فوت کرده و میخواهند به این دلیل فیلمش را نشان دهند. این را چگونه بفروشیم؟ و از حاصل فروشش چگونه برداشت شود؟ اینها مباحثی بود که در آن زمان مطرح بود. خلاصه با این سوالها نتوانستیم به سیستمی برسیم و کار انجام نشد. اما اولین فیلمی که متاسفانه گم شدهاست، اسمش بیستوپنج سال هنر ایران بود و بر مبنای نمایشگاهی از هنرهای سنتی و مدرن در موزه ایران باستان ساختهشد. بسیار متاسفم که آن فیلم گم و نابود شد. به این دلیل که بسیاری از هنرمندانی که یا فوت کردهاند یا الان خیلی سالخورده شدهاند در آن فیلم حضور داشتند. اولین باری که من به طرف آن نوع فیلمها رفتم، همین بیستوپنج سال هنر ایران بود. من در آن فیلم عدهای از آدمها را با نوعی تقابل روبهرو کردهبودم. هنرمند سنتی حرفی میگفت، مثلا آقای فرشچیان یا استاد بهادری که استاد فرش است و این طرف، خانم سیحون حرف دیگری میگفت. فکر میکنم فیلم نزدیک چهل دقیقه بود و اولین فیلمی بود که در ایران خودم برایش موسیقی نوشتم.»
شاهرود در پای کوهستانی خوشنام جای گرفته و از طریق رودخانه «شاهرود» که نام شهر هم از آن گرفتهشده، سیراب میشود. در نوشتههای جغرافیدانان متقدم ایرانی و عرب ذکری از این شهر به میان نیامدهاست؛ گرچه همه آنها به شهر مجاور آن، بسطام تاریخی، اشاره میکنند. پس ممکن است شاهرود، بعدها اهمیت یافتهباشد. این شهر مرکز ناحیه شاهرود- بسطام و رقیب تجاری موفقی در مقابل همسایه قدیمیتر خود به شمار میرود؛ هرچند بسطام همچنان محل زندگی حاکم باقی ماندهاست. شاهرود بخش عمدهای از تجارت پررونق خود را مدیون موقعیت مساعد شهر میباشد؛ زیرا کموبیش در میانه راه تهران و مشهد در شاهراه خراسان بزرگ واقع شده و میعادگاه تعداد زیادی از مسیرهای مهم و اصلی قلمداد میشود. بهخصوص آنهایی که به استرآباد و کاسپین در شمال، طبس و دیگر نقاطی که در جنوب ایران قرار دارند، منتهی میشوند. اهمیت راهبردی محل و همچنین ارزش تجاری آن توسط مقامات نظامی به رسمیت شناخته شدهاست، اما به طور قطع ارگ کهنه و گلین آن در جنگهای امروزه چندان قادر به دفاع از شهر نخواهدبود. دکانهای بازار شاهرود، کوچک اما مملو از اجناس بهنظر میرسند و دکانداران با حواس جمع، سخت سرگرم کار و فعالیت بودند. حجرهای را یافتیم که با کمترین جذابیت ممکن، به فروش شیرینیجات و چیزهای خوشمزه دیگر و بهخصوص غذای خوشطعمی که از برنج تهیه شدهبود، اختصاص داشت؛ گرچه در خوشهضمی غذا تا حدی شک داشتم. بنا شد تا پس از یک ناهار مفصل، باقی روز را به بازدید از شهر باستانی بوستام که نام قدیمیتر آن بسطام بوده و امروز، بُسطام تلفظ میشود، اختصاص دهیم. این شهر در سه یا چهار مایلی سمت شمال از شمال شرقی شاهرود و میان درهای در دامنه ارتفاعات آرمیدهاست. . . بسطام در واقع دارای دو بخش است: بخش باستانی که اکنون در خرابهها قرار گرفته و بخش متاخر شهر (گرچه آن نیز قدیمی به شمار میرود) که به خاطر دربرگرفتن مقبره شیخ بایزید بسطامی از عارفان مسلمانی که در قرن نهم میلادی میزیسته، در میان زوار، از تقدس و احترام زیادی برخوردار است. این دو بخش با فاصلهای کمتر از نیم مایل از یکدیگر جدا شدهاند و من تصمیم داشتم از محله قدیمیتر بسطام بازدید کنم.
«سالهای چهل شمسی، به دلایل زیاد، سالهای تحولات مهم بطئی و آشکار اجتماعی در ایران است. از یک سو شاهد انباشتِ نهان اعتراضها و خصومتهای کهنه بین حکومت و مردم در سایه سرکوبهای سالهای سی هستیم، از سوی دیگر خواستهای عمومی مردم برای جهانی بهتر. در چنین شرایط اجتماعی و سیاسی، تطور اقتصادی جامعه به سمتی نوین پیش میرود. همزمان، این دوره مصادف است با بحرانهای جهان غرب که پس از تجربه «دوره رونق» و «دولت رفاه» در آمریکا و پس از بهبار نشستن نتایج طرح مارشال در اروپا، خیزشهایی را در سطح خواستههای طبقه متوسط سبب میشود. حال و برآیند این شرایط، «انقلاب سفید شاه و مردم» است که حکومت پهلوی برای کنترل اوضاع به عنوان انقلابی هدایتشده از بالا به میان میکشد و لوایح ششگانه را در ششم بهمن ۱۳۴۱ به رفراندوم میگذارد. این انقلاب سفید عموما بر اصولی متکی بود که شهرها را متحول میکرد. اصل اول که تقسیم اراضی و الغای رژیم ارباب و رعیتی بود، با هدف تامین نیروی کار آزاد برای کارخانههای در شرف تاسیس شهری بود. به همین خاطر از یک سو و در اصل چهارم سهیمشدن کارگران در سود کارخانجات را پیشنهاد میکند و از سوی دیگر فروش کارخانجات دولتی را به عنوان پشتوانه اصلاحات ارضی مطرح میکند. طبیعی است اصل پنجم در خصوص تغییر قوانین برای اعطای حق رای و آزادی به زنان نیز در همین رابطه است. ملاحظه میشود اصول ششگانه خیابانهای شهر را هدف قرار دادهاست. صرفنظر از اینکه چه نیات و اهدافی پشت این انقلاب سفید قرار داشت، حاصل این اقدامات انباشتهشدن شهرها از جمعیت و سرازیرشدن روستاییان به شهرها بود. حرکتی که سیمای شهرهای ما را کاملا تحت تاثیر قرار داد. در سال ۱۳۴۰ و پیش از تحولات اخیر، جمعیت ایران بیست میلیون نفر بود که شش میلیون نفر آن شهرنشین و چهارده میلیون نفر روستایی و کوچرو بودند. . پدیده مهاجرت از روستا به شهر از ۱۳۴۲ شروع شد. . .»
«یک روز صبح (هفته اول فروردین ۱۳۴۸) که با سروصدای غیرمعمول از خواب بیدار شدیم، دیدیم که روی بام زندان پر از سرباز مسلح است و یک جوری با نفرت به ما نگاه میکردند. بله پلیس به بند ۳ که گروه جزنی در آنجا بود، حمله کردهبود. در چنین مواقعی هم که پلیس طبق روش رضاخانی همهجا را ویران میکرد، هرچه از نخود و روغن و برنج و آرد و میوه و نمک و لباس و کتاب و دمپایی و حوله و از این قبیل چیزها که در بند بود، همه را روی هم میریخت و با لگد روی آن به پایکوبی میپرداخت. پس از یک ساعت انتظار، خبر آوردند که که بله، گروه جزنی میخواستند از زندان شماره ۳ فرار کنند. یعنی چهارنفر از آنها، مشعوف کلانتری، محمد چوپانزاده، عزیز سرمدی و عباس سورکی، شب در حیاط مخفی میشوند و توی بند نمیآیند. طنابی هم از تکههای ملافه و تور والیبال تهیه کردهبودند. از آن گوشه حیاط شماره ۳ که به شکل سهگوش است، بالا میروند و روی دیوار میرسند. حالا نورافکن هم روی دیوار را روشن کردهبود. با زحمت و سینهخیز خود را تا لبه دیوار که نزدیک باغ زندان قصر است، میرسانند. طناب را از آن طرف آویزان میکنند. کلانتری با طناب پایین میآید و میرود توی درختها. یک نگهبان گشت از دور پیدا میشود. چوپانزاده تازه به زمین رسیده که نگهبان او را میبیند و سوت میکشد. سایر نگهبانها و پلیسها میرسند و همه را دستگیر میکنند. سرمدی و سورکی هم که روی پشت بام ماندهبودند، آنها را هم دستگیر میکنند. پلیس پس از این حادثه در تمام زندانها از سیاسی گرفته تا عادی، رفتار وحشیانهای در پیش گرفت. . .»
«جوان اصرار داشت یک قرار باهم بگذاریم. میگفت تنها در این صورت خواهدرفت. هرچه گفت که اهل دوستپسر داشتن نیست، فایده نکرد. واقعا هم نبود. در تمام آن سالها هیچ وقت دلش نخواستهبود چنین رابطهای را تجربه کند. در خانه مادر بزرگ، دختر و پسر در کنار هم بزرگ شدهبودند. شاید به همین خاطر با دیدن پسرها دستوپایش را گم نمیکرد. حتی گاهی که دوستانش شرایطی را فراهم میکردند تا با پسری آشنا شود، نمیپذیرفت. اما اینبار انگار ماجرا فرق میکرد. طرف مقابلش مصممتر از این حرفها بود. حتی میخواست همانجا منتظر بماند تا او از خانه خالهاش برگردد. دوباره در جواب گفت شب را همانجا، خانه خالهاش میماند. پافشاری غریب این مرد اینبار به پیشنهاد دیگر رسید. اینکه فردا قراری کوتاه بگذارند. درخواستش این بود که فقط یکبار حرفهای او را بشنود. عجیب بود. اینهمه اصرار از شخصی که او را همین یکیدو ساعت پیش در خیابان دیدهبود! بعد از چندبار انکار و اصرار، بالاخره به دیدار رضایت داد. قرارِ فردا را گذاشتند و بعد هم هرکدام به راهِ خود رفتند. فردای آن روز کمی دیر رسید. محل ملاقاتشان در کافهتریایی اطراف میدان کاخ بود. جوان آنجا نشستهبود. او از قبل تاکید کردهبود که نمیتواند زیاد بماند اما دیدارشان ساعتها طول کشید. البته به همان شیوهای شروع شد که مکالمه دیروزشان آغاز شدهبود. پسر گفت «دیشب به اندازه تمام عمرم فکر کردم». و او جواب داد: «یعنی اینقدر کم فکر کردهبودی توی زندگیت؟» آن گفتگوی طولانی تمام شد و قصد رفتن کردند. آن شب به یک مهمانی خانوادگی دعوت داشت و باید راهی آنجا میشد. باز هم آن جوانِ حالا کمی آشناتر پا به پایش آمد. دیگر اسمش را میدانست: محمد. محمد با او سوار تاکسی شد. داشت برای قرار بعدی مذاکره میکرد. میخواست همان فردا اتفاق بیفتد. اینبار اما سفت و سخت مخالفت کرد. گزینه دوسه روز بعد را هم نپذیرفت. آنقدر محکم نه گفت که دیگر اصراری نشنید. دلش میخواست مدتی زمان داشتهباشد تا به موضوع فکر کند. میخواست بفهمد اصلا چهشد که آن روز سر قرار آمد.»
«ماجرا از این قرار بود که روز ۱۷ شعبان ۱۲۷۷ شاه موقع بازگشت از شکار به هزاران زن برخورد کرد که با داد و هوار و فریادزنان نان میخواستند و جلوی چشمهای خودش به دکانهای نانوایی حملهور شدند و همهچیز را غارت کردند. آنها بهقدری برانگیختهبودند که شاه به ارگ شاهی رفت و دستورداد درها را ببندند. دو روز بعد، آشوب و اغتشاش از سر گرفتهشد و با وجود بستهبودن درهای ارگ، هزاران زن وارد آن شدند و به تحریک مردانشان با سنگهای بزرگ به نگهبانها حمله کردند. مردها که زنها را سپر بلا کردهبودند، در پی فرصت بودند تا به حرکتی سخت دست بزنند. شاه به ارگ رفتهبود، همان برجی که در حاجبابا زینب از آن پرت شدهبود، و با دوربین شورشیان را تماشا میکرد. در همین موقع کلانتر با کبکبه و دبدبه از جلو چشم مردم رد شد و به برج رفت و به حضور شاه رسید. شاه او را به خاطر غوغایی که راه انداختهبود شماتت کرد. کلانتر به شاه گفت آشوب را میخواباند و با خدمتکارانش به میان جمعیت رفت و با چوبی بزرگ با نهایت قوا به سر و رویشان کوبید. یکی از زنها از عجز و درماندگی خودش را به وزیر مختار انگلستان رساند و لباسهای خونینش را نشان داد و کمک خواست. شاه با مشاهده زنها که فریاد و فغان عدالتخواهی سر دادهبودند و زخمهایشان را نشان میدادند، کلانتر را احضار کرد و گفت: «تو در مقابل جشمان من با رعایایم بیرحمی میکنی، دور از چشم من مرتکب چه خطاها و گناهانی میشوی!» بعد رو به ملازمانش کرد و گفت «او را فلک کنید و ریشش را بتراشید». آنها مشغول اجرای حکم شدند که شاه کلمه خوفناک معروف را بر زبان آورد، طناب! یعنی خفهاش کنید. نسقچییان بلافاصله طناب را دور گردن مرد فلکزده انداختند و پاهایشان را روی سینه او گذاشتند و حیات را از جسمش خارج کردند. سپس کدخداهای محلات تهران چوبوفلک شدند. این مجازاتها شور و التهاب جمعیت را فرونشاند و تهران به فاصله سر مویی از انقلاب نجات یافت.»