طناب!

«ماجرا از این قرار بود که روز ۱۷ شعبان ۱۲۷۷ شاه موقع بازگشت از شکار به هزاران زن برخورد کرد که با داد و هوار و فریادزنان نان می‌خواستند و جلوی چشم‌های خودش به دکان‌های نانوایی حمله‌ور شدند و همه‌چیز را غارت کردند. آن‌ها به‌قدری برانگیخته‌بودند که شاه به ارگ شاهی رفت و دستورداد درها را ببندند. دو روز بعد، آشوب و اغتشاش از سر گرفته‌شد و با وجود بسته‌بودن درهای ارگ، هزاران زن وارد آن شدند و به تحریک مردان‌شان با سنگ‌های بزرگ به نگهبان‌ها حمله کردند. مردها که زن‌ها را سپر بلا کرده‌بودند، در پی فرصت بودند تا به حرکتی سخت دست بزنند. شاه به ارگ رفته‌بود، همان برجی که در حاج‌بابا زینب از آن پرت شده‌بود، و با دوربین شورشیان را تماشا می‌کرد. در همین موقع کلانتر با کبکبه و دبدبه از جلو چشم مردم رد شد و به برج رفت و به حضور شاه رسید. شاه او را به خاطر غوغایی که راه انداخته‌بود شماتت کرد. کلانتر به شاه گفت آشوب را می‌خواباند و با خدمتکارانش به میان جمعیت رفت و با چوبی بزرگ با نهایت قوا به سر و رویشان کوبید. یکی از زن‌ها از عجز و درماندگی خودش را به وزیر مختار انگلستان رساند و لباس‌های خونینش را نشان داد و کمک خواست. شاه با مشاهده زن‌ها که فریاد و فغان عدالت‌خواهی سر داده‌بودند و زخم‌هایشان را نشان می‌دادند، کلانتر را احضار کرد و گفت: «تو در مقابل جشمان من با رعایایم بی‌رحمی می‌کنی، دور از چشم من مرتکب چه خطاها و گناهانی می‌شوی!» بعد رو به ملازمانش کرد و گفت «او را فلک کنید و ریشش را بتراشید». آن‌ها مشغول اجرای حکم شدند که شاه کلمه خوفناک معروف را بر زبان آورد، طناب! یعنی خفه‌اش کنید. نسق‌چییان بلافاصله طناب را دور گردن مرد فلک‌زده انداختند و پاهایشان را روی سینه او گذاشتند و حیات را از جسمش خارج کردند. سپس کدخداهای محلات تهران چوب‌وفلک شدند. این مجازات‌ها شور و التهاب جمعیت را فرونشاند و تهران به فاصله سر مویی از انقلاب نجات یافت.»

سفرنامه ادوارد بکهاوس ایستویک؛ سه سال در ایران؛ ترجمه شهلا طهماسبی؛ ایران‌شناسی؛ چاپ‌ اول؛ ۱۴۰۰؛ ص ۸۷

(کلانتری که فلک و به‌دست نوکران شاه خفه می‌شود، محمودخان نوری از خاندان بزرگ نوری بود و هفتادسال عمر داشت)

لهجه‌ها اهلی نمی‌شوند
0
لطفا اگر نظری دارید برای ما ارسال کنیدx