از دیگر عمال بسیار فعال، واسموس قنسول معروف آلمان در بوشهر. او کسی بود که در جریان جنگ دردسرهای زیادی برای ما ایجاد کرد و سبب شد تا بعدها تعدادی از انگلیسیهای ساکن شیراز به اسارت طوایف یاغی ساحلی درآیند. واسموس در طول سفر دوسه ماههاش به شیراز در ۱۹۱۳ بیوقفه در حال فعالیت بود. او بهطور مداوم به گوشه و کنار ایالت فارس سر میزد و با ایلخانهای قبایل کوچنشین و کدخدایان و غیره طرح دوستی میریخت و در عین حال با حکمران فارس و افسران سوئدی هم روابط صمیمانه برقرار میکرد. واسموس از نژاد ساکسون بود؛ مو بور و خوشقامت. وی خلق و خوی خوشایند و رفتاری دوستانه داشت. من و او بارها باهم ملاقات و از یکدیگر پذیرایی کردهبودیم. حتی به شکارهای کوتاهمدت رفتهبودیم. البته پرواضح بود او طبق دستور دولت متبوعش اطلاعاتی جمعآوری و با ایلخانها و سایرین دسیسهچینی میکرد. اما چون در آن زمان نفوذ آلمان در مناطق داخلی ایران چندان محتمل به نظر نمیآمد، ما واسموس را جدی نمیگرفتیم . فقط حرکاتش را زیر نظر داشتیم و به وزیر مختار انگلیس گزارش میکردیم. از این رو رابطه دوستی ما با او بسیار صمیمانه بود.
سرگرد قلقسایی خود را با روح پاک و عملیات خوبی که به نفع رعیتهای منطقه کرد، عملا این موضوع را ثابت نمود. به همین جهت است که ارفع در یکی از یادداشتهای خود مینویسد: «من بیشتر موفقیتهای سیاسی و اجتماعی خود را در ناحیه کردستان مرهون سرگرد قلقسایی هستم که با روش عاقلانهای مردم را از نظریات دوستانه و پاک من آگاه کرد». ارفع به وسیله ماموران باشهامت خود اطلاعات بسیاری درباره ایلها و طایفههای مختلف اطراف سقز به دست میآورد. او دیگر کار را تمامشده میدانست و از آن پس، تمام سعی و کوشش خود را برای سروصورت دادن به وضعیت اجتماعی آنجا صرف میکرد.
«گفتم: گویا شما شاملو را زیاد میدیدید؟ گفت: بله یک وقت او را زیاد میدیدم. در واقع شاملو رفیق من بود. من با شاملو از سال سیویک سیو دو آشنا بودم. یعنی از آن زمان او را میشناختم. یادم میآید یک بار با کامیون به رشت رفتیم. بعد من زندان افتادم و چندسال او را ندیدم. از زندان که آزاد شدم، با طوسی حائری ازدواج کردهبود. آن موقع هم او را نسبتا زیاد میدیدم. بعد که با طوسی اختلاف پیدا کرد و از او جدا شد، کمتر میدیدمش. من بیشتر با طوسی ارتباط داشتم. بعد که با آیدا ازدواج کرد، خیلی کم او را میدیدم. مثلا گاهی در یک مجلس مهمانی. در واقع دیگر ندیدمش. به هرحال شاملو تقریبا تکلیفش در ادبیات فارسی معلوم است. از مجموعه کارهایی که کرده، فکر میکنم مقداری شعر از او باقی میماند و همین کتابی که درباره فرهنگ و فولکلور فراهم آورده. البته این کتاب هنوز به صورت کامل منتشر نشده. این کتاب در واقع مجموعهای است از همه کتابهایی که درباره فرهنگ فولکلور نوشتهشده. یعنی مواد و مصالح این کار در زبان فارسی بوده، شاملو از این مواد و مصالح استفاده کرده و بهاصطلاح این کتاب را تدوین کرده. مثلا کتابی که صادق هدایت در این زمینه تدوین و تالیف کرده، یکی از منابع او برای تدوین این کتاب بوده. البته تدوین و تالیف. تقریبا همه کتاب هدایت را در آنجا آورده. یا «امثال و حکم» دهخدا را. به همین دلیل بحث پیرامون این کتاب یک مقدار اشکال دارد، ولی به هرحال کار مهمی است. یعنی آنچه خودش به این منابع اضافه کرده، قابل توجه است. فکر میکنم که شاملو به عنوان شاعر و فرهنگنویش، نامش در ادبیات فارسی خواهدماند، ولی به عنوان مترجم و ژورنالیست و اینها فکر نمیکنم نامی از او بماند. گفتم: «کتاب هفته» یا دیگر نشریههای ادبی- فرهنگیای که در آن سالها منتشر میشد چه تفاوتهایی داشت؟ گفت: در واقع بنده کتاب هفته را نمیخواندم. ولی روی هم رفته نشریه جالبی بود و در آن موقع مغتنم بود. به هرحال جزو کارهای شاملو بود. در هرصورت من همکاری خیلی محدودی با «کتاب هفته» داشتم. گفتم: با «کتاب جمعه» چطور؟ گفت: آنجا هم من دو مقاله برای شاملو فرستادم که چاپ شد. از کتاب «روشنفکرن روس». غیر از این من همکاری دیگری در این نشریه نداشتم. گفتم: چهقدر به کار شاملو در ترجمه اعتقاد دارید؟ . . .»
روزنوشت؛ یک گفتوگو با نجف دریابندری؛ مهدی مظفری ساوجی؛ انتشارات نیلوفر؛ چاپ چهارم؛ ۱۳۹۹؛ ص ۴۷
(خواندن گفتگوی نجف دریابندری، حتما لذتبخش است حتی اگر برخی قضاوتهایش باب طبعمان نباشد.)
«بهار گذشته، در امتحان تعلیمات دینی یکی از مدارس دخترانه مسکو، ابتدا معلم و سپس اسقف اعظمی که در مجلس حضور دارد، از دختران محصل سئوالاتی درباره دهفرمان و بخصوص فرمان پنجم («تو کسی را نخواهی کشت!») میکنند. هرگاه پاسخ درست است، اسقف سئوال دیگری را نیر مطرح میکند «آیا در قانون خداوند کشتن همواره و در همه موارد ممنوع است؟». دختران بیچاره، بدین ترتیب به وسیله آموزگاران خود به انحراف کشیده میشوند و پاسخ میدهند: «خیر، نه همیشه، چرا که در جنگ و اعدام کشتن مجاز است. شاهدی عینی دارم که برایم تعریف کردهاست: یکی از این دختران معصوم که مورد همین سئوال قرار میگیرد که «کشتن، آیا همواره گناه است» سرخشده با قاطعیت و هیجان پاسخ میدهد: «بلی همواره!». دخترک در برابر تمام سفسطههای اسقف ایستادگی میکند و پیوسه همان پاسخ را تکرار مینماید که کشتن در همه موارد و همواره ممنوع است. این نکته حتی در تورات هم آمدهاست؛ و حضرت مسیح از این هم بالاتر میگفت و نه فقط کشتن بلکه هرگونه آزاررساندن به همنوع را ممنوع کردهبود. سرانجام اسقف مزبور با تمام شکوه جلال و تمام قدرت و توان خود در سخنپردازی، ناچار لبهای خود را فروبست و دختر جوان پیروز شد.
آری، مسلما میتوانیم در روزنامههایمان درباره پیشرفت هوانوردی، پیچیدگی مناسبات دیپلماتیک، کلوبها، آخرین کشفیات و بهاصطلاح آثارهنری تا دلمان بخواهد داد سخن دهیم. و کلام آن دختر جوان را مسکوت گذاریم! اما هرگز نخواهیم توانست اندیشه او را از میان ببریم. چرا که هر فرد مسیحی، هرچند تا حدودی با ابهام، همانگونه احساس میکند. سوسیالیسم، آنارشیسم، ارتش نجات، رشد فزاینده جنایت، بیکاری، تجملات کثیف زندگی ثروتمندان، که پیوسته افزایش مییابد، سیهروزی فقرا و بالارفتن هولناک میزان خودکشی و . . همه اینها که شرایط موجود کنونی را میسازند، گواهی بر تضاد درونی انسانها هستند. تضادی که باید حل شود و حل هم خواهدشد. گرهگشودن از این تضاد، ظاهرا در جهت پذیرفتن قانون عشق و محکوم ساختن هرگونه استفاده از خشونت انجام خواهدگرفت»
«ثانیا در باب تکلیف خودتان و پیشآمدهای مختلف و اینکه از قبول شارژدافری روسیه امتناع فرموده و خواستهاید که بنده آن را تصدیق کنم، شرح قضیه این است که بنده چون میدانستم مناسب حال حضرتعالی این است که در اروپا شغل ثابتی داشتهباشید، همواره در صدد این کار بودم و هرچند حدس میزدم که در روسیه چندان به حضرتعالی خوش نمیگذرد فکر کردم که نظر به معرفت و اطلاعی که از روسیه پیدا کردهاید اگر یک مدت باز با سمت رسمی آنجا به سر ببرید، ولو اینکه کاملا مطبوع طبع نباشد، بهتر از بیتکلیفی است. این بود که با رئیسالوزرا (سردار سپه رضاخان) مذاکره کرده ایشان را به محسنات امر متوجه نمودم و موافق شدند و به حضرتعالی تلگراف اول را مخابره کردم. بعد مساله قانون پیش آمد و اینکه تکلیف کفالت را به حضرتعالی کردم فقط از راه اضطرار بود والا من خود میدانم که مقام حضرتعالی اجل از شارژدافری است و کاملا حق میدهم که با وجود ناملایماتی که در کار بود این مقام را طالب نباشید. مع ذلک مصمم بودم که از حضرتعالی خواهش کنم موقتا قبول بفرمایید تا مجال برای فکر کردن داشتهباشیم. ضمنا کار عهدنامه تجارتی هم انجام گیرد. پیشآمدهای دیگر که از اختیار بنده خارج بود، نگذاشت و بهکلی از آن خیال منصرف شدم. یعنی مساله سفارت اسلامبول صورت دیگر گرفت و شکل کار طوری شد که آقای مشاورالممالک مسکوبرگشتنی شدند و بنده در کار حضرتعالی متحیر و مردد ماندم؛ زیرا بعد از آنکه سفارت عادی فعلا برای حضرتعالی مانع قانونی دارد، فقط خیالی که توانستم بکنم این است که یا یک ماموریت فوقالعاده پیش آید یا ماموریت جامعه ملل برای حضرتعالی تفویض شود و این شق اخیر بهترین شقوق بود. یعنی به عقیده من اگر به این کار مامور میشدید خدمات مهمه میتوانستید به مملکت بکنید. نهتنها در کارهای اختصاصی جامعه ملل بلکه در کلیه سیاست خارجی ایران میتوانستید تاثیر و نفوذ تام پیدا کنید. از آنجایی که این مملکت هزار قسم بدبختی دارد و این امر هم از از اختیار بنده خارج و به ترتیبی که نه حوصله و نه مجال شرح آن را دارم. فعلا آن ماموریت هم به کسی بنا هست محول شود که به عقیده من از آن کسی که الان هم هست، ناقابلتر است»
«در یکی از روزها، هنگامی که در کاخ سلطنتی بر اسبی سوار شدهبود، دچار حالت غش شد و به زیر افتاد. فرزندش فتحعلیخان شتابان به کنارش آمد و او را به دخل خانه برد و در بستر قرار داد. تمام تلاشهایی که برای نجات جانش به عمل آمد، شکست خورد و در شب سیزدهم صفر سال ۱۱۹۳ ه.ق/ ۱۷۷۹ م. دیده از جهان فروبست. مدت سه روز جسد بیجان او بر روی زمین ماند و دفن نشد. طی این سه روز خانوادهاش در حال کشتار و حمله به یکدیگر بودند و وکیل را در باغی مجاور قصرش به خاک سپردند. این نقطه احتمالا در باغ نظر واقع شدهبود، یعنی در محوطه کاخ هشتضلعی معروف به کلاهفرنگی که اینک موزه پارس در آن جای دارد، قرار گرفتهبود. آثار قبری که گمان میرود مربوط به وکیل باشد، در سال ۱۹۳۸ در اینجا پیدا شد. مقارن این لحظات، پس از آنکه کریمخان زندگی را بدرود گفت، آقامحمدخان برای اقدام در بهخاکسپاری سلسله زندیه از شیراز گریخت. سیزده سال بعد، آنگاه که اختهشاه شیراز را به تصرف درآورد، قبر وکیل را نبش کرد و استخوانهای جسدش را به تهران فرستاد (بعضی منابع نوشتهاند فقط کاسه سرش را). این استخوانها در پای پله ساختمان در گوشه شمالی کاخ گلستان مدفون گردید. (این قسمت بعدها به خلوت کریمخانی معروف شد). آقامحمدخان با قرار دادن استخوانهای جسد دشمن در زیر پایش و عبور از روی آنها به هنگام قدمزدن به صورتی ددمنشانه از انتقامجویی خود لذت میبرد. البته جابهجایی مذکور پایان کار نبود. استخوانها از این گور ناسزاوار بیرون کشیدهشد ولی کی و به کجا بردهشد، هنور هم جای سخن دارد. میگویند فتحعلیشاه دستور داد گور را شکافتند و استخوانها را دوباره به نجف اشرف یا به شیراز فرستاد. در حدود دویست و بیست سال بعد، در سال ۱۳۰۴ یا ۱۳۰۶ رضاشاه طی تشریفاتی که با حضور تعدادی از بازماندگان خاندان زندیه صورت گرفت، بقایای جسد وکیل را از قبر بیرون آورد (در این مراسم اعضای خاندان زند شمشیر کریمخانی را به رضاشاه تقدیم کردند). اما به سبب بیماری ناگهانی ولیعهد (شاه بعدی) حمل این استخوانها به تاخیر افتاد. گویا جسد را در میدان جواهرات سلطنتی کاخ گلستان نگاه داشتند. هنگامی که در سال ۱۳۱۷ ه.ش. جواهرات مذکور را برای عروسی ولیعهد با فوزیه از کاخ گلستان خارج کردند، چمدان پارچهای کوچکی نیر که گویا محتوی استخوانهای کریمخان بود، برای دفن به امامزاده زید بردهشد. جسد لطفعلیخان نیز در سال ۱۷۹۴ م. در اینجا دفن شدهبود. ولی هنوز تردیدهایی وجود دارد که آیا دفن جسد را رضاشاه انجام داد یا بعضی از دوده وکیل استخوانها را محرمانه به شیراز و یا به زادگاهش پری برگرداند.»