سلوک روحی بتهوون

سلوک روحی بتهوون

«کتاب‌های درسی در تهران و ولایات گاه تفاوت داشتند، اما آن‌چه غالبا به آن توجه می‌شد، «مثنوی نان و حلوا» شیخ بهایی، «موش و گربه» عبید زاکانی، حسین کرد شبستری، پندنامه شیخ عطار نیشابوری، حلیه‌المتقین مجلسی، گلستان و بوستان سعدی شیرازی، خمسه نظامی، دیوان حافظ شیرازی و کتاب‌هایی از این دست بودند. روش تعلیم به همان شیوه دوره‌های پیشین انفرادی و گاه جمعی بود و در همان مکتب‌خانه تحقق می‌یافت که البته معلم‌های سرخانه اعبان و اشراف نوع دیگری بود. کوتاه سخن، در دوره سلطنت قاجار، سنت آموزش ایران به همان سان که در دوره‌های پیشین کاربرد اجتماعی و فرهنگی داشت، استمرار پیدا کرد. مکتب‌خانه‌ها درسطح نوجوانان و مدرسه‌های علمی در سطح بزرگسالان به تلاش‌های خود ادامه دادند. هم‌زمان پاره‌ای دگرگونی‌ها در پی آشنایی با تجدد در نظام آموزشی پدید آمد که البته نارسایی‌هایی داشت و در نهادهای آموزشی کشور اثرات اندک از خود باقی گذاشت و به علت ناآشنایی جامعه با اصل تجدد و نوسازی از یک سو و نیرومندی سنت‌های دیرپای آموزشی گذشته، مورد استقبال قرار نگرفت و همواره نگرانی‌های فرهنگی و اعتقادی، بخش‌های عمده‌ای از آحاد جامعه را از آن دور می‌ساخت. اما اعزام دانشجو به خارج که از زمان عباس‌میرزا ولیعهد آغاز شده‌بود و دستاوردهای آنان هم‌زمان با ایجاد مرسه‌های میسیونری در پایتخت و چند شهر دیگر، بیش‌و کم تفاوت نظام‌های آموزشی قدیمی و نوین را آشکار کرده‌بود و با آن‌که بخش‌هایی از جامعه را در مقابل تجدد «مشکوک» قرار داده‌بود، اما کاربدستان دولتی و فرهنگی را بر آن می‌داشت که از یک سو مزایای نظام‌های نوین آموزشی را پذیرا شوند و از سوی دیگر از معایب نظام‌های گذشته دوری کنند که این امر را همواره در حفاظت دینی، ملی و فرهنگی می‌دانستند و با آن‌که چون گذشته مدرسه‌ها، مکتب‌خانه‌ها و کتاب‌خانه‌ها همانند مساجد و اماکن مقدسه توسط سلاطین و امیران و والیان و حکام و نیکوکاران جامعه بنا می‌شد و هیچ‌گاه جنبه حکومتی (دولتی) نداشت و از وظایف دیوان به شمار نمی‌آمد، اندک‌اندک با پدیدآمدن وظایف جدید اجتماعی و حکومتی و نوآوری در آموزش و پرورش، همانند وظیفه‌های اجتماعی‌دیگر، جنبه دولتی پیدا کرد و آغاز امر فرهنگی‌تاریخی از دوره دوم سلطنت قاجاریه چشمگیر شد!»

آرمان ایرانشهر

آرمان ایرانشهر

ما می‌گوییم ملت ایران را فقط نبودن علم و آزادی بدین خاک سیاه نشانده‌است. هر وضع ناگواری که می‌بینید، و هر حالت دلخراشی که مشاهده می‌نمایید، و هر ظلم و خرابی و پریشانی که در این حاک روی داده و می‌دهد همه نتیجه بی‌علمی یعنی نابینایی مردم و نبودن آزادی فکر و عقیده است. سلطنت‌های جسمانی و روحانی در ایران، یعنی دیوانیان و روحانیون این مرز و بوم، برای حفظ مقام تسلط و فرعونی و برای سیرکردن اژدهای حرص و طمع و شهوت خود ملت ایران را در گودال نادانی و پستی انداخته و با خاک جهالت و تعصب و خرافات و با دست‌های خونین ظلم و وحشیگری و شقاوت خاک‌ریز کرده، نگذاشته‌اند نفسی به آزادی بکشد و به حال بیاید و نگاهی به اطراف خود کند. چنان که ظلم‌های بی‌اندازه و وحشیانه پادشاهان که اغلب آنان در نتیجه کشتارهای خونین و حتی قتل فرزند و برادر، تاج و تخت را از یکدیگر غصب نموده‌اند، هرگز مهلت نداده‌است مردمان مقتدر و توانا و صاحبان ذکاوت و فطانت به روی کار آمده استعداد خود را نشان و کارهای مهم را انجام داده، ملت ایران را به راه ترقی و تجدد بیندازد.

نوشته‌های بی‌سرنوشت

نوشته‌های بی‌سرنوشت

هدایت چون مسافر مهمانی در این جهان زندگی کرد، بدون علاقه زن و فرزند و مال؛ برای آن‌که آگاه بود که در دوران غداری به سر می‌برد؛ آگاه بود می‌بایست تلاش کند، چون غریقی که بر تخته پاره‌ای سوار باشد. هرلحظه زندگی این مرد همراه با تقلا و اضطراب بود، برای ادامه زندگی و حفظ تعادل میان خود و دنیای بیرون. اگر خود را کشت، برای آن بود که مقصد و حیات خود را از دست‌رفته دید و این از دست رفتن، بر اثر یاس عمیق و کاهش قوای جسمی و روحی پدید آمد. یکی از آشنایان او در پاریس نقل می‌کرد چندی پیش از مرگش گفته‌بود: «خیال نوشتن قصه‌ای دارم و آن سرگذشت عنکبوتی است که پیر و درمانده شده و دیگر حتی بزاق هم ندارد که با آن گرد خود تار تند و از حمله مهاجمانش در امان بماند.» عنکبوت پیر خود او بود. دیگر شیره حیاتش پایان گرفته‌بود. زیرا بیش‌از این سرِ نوشتن نداشت. نوشتن تنها نیروئی بود که او را زنده نگه می‌داشت. تردیدی نیست هدایت تصمیم به خودکشی نگرفت، مگر زمانی که برایش مسلم شد دیگر نیرو یا شوق نوشتن ندارد. مدت‌ها با این واقعیت مهلک نبرد می‌کرد. سفرش به اروپا آخرین کوشش بود برای آن‌که بتواند شعله زندگی را از نو در خود بیفروزد، باز با قلم پیوند کند. اروپا نیز نه تنها کششی برای او نیافت، بلکه سرخوردگی آورد. آخرین تکاپویش با شکست روبرو شد. راه دیگری جز مرگ نبود. هدایت مرگ را برنگزید. مگر برای عشقی که به زندگی داشت، لیکن عشق او به زندگی عاری از آلودگی بود، نه زندگی‌ای که با خواری و نکبت همراه باشد. فراق چنین زندگی‌ای بود که نوشته‌های او را بارور کرد و امید بریدن از این زندگی او را به کام مرگ راند.

مکتب‌خانه در ایران

مکتب‌خانه در ایران

«کتاب‌های درسی در تهران و ولایات گاه تفاوت داشتند، اما آن‌چه غالبا به آن توجه می‌شد، «مثنوی نان و حلوا» شیخ بهایی، «موش و گربه» عبید زاکانی، حسین کرد شبستری، پندنامه شیخ عطار نیشابوری، حلیه‌المتقین مجلسی، گلستان و بوستان سعدی شیرازی، خمسه نظامی، دیوان حافظ شیرازی و کتاب‌هایی از این دست بودند. روش تعلیم به همان شیوه دوره‌های پیشین انفرادی و گاه جمعی بود و در همان مکتب‌خانه تحقق می‌یافت که البته معلم‌های سرخانه اعبان و اشراف نوع دیگری بود. کوتاه سخن، در دوره سلطنت قاجار، سنت آموزش ایران به همان سان که در دوره‌های پیشین کاربرد اجتماعی و فرهنگی داشت، استمرار پیدا کرد. مکتب‌خانه‌ها درسطح نوجوانان و مدرسه‌های علمی در سطح بزرگسالان به تلاش‌های خود ادامه دادند. هم‌زمان پاره‌ای دگرگونی‌ها در پی آشنایی با تجدد در نظام آموزشی پدید آمد که البته نارسایی‌هایی داشت و در نهادهای آموزشی کشور اثرات اندک از خود باقی گذاشت و به علت ناآشنایی جامعه با اصل تجدد و نوسازی از یک سو و نیرومندی سنت‌های دیرپای آموزشی گذشته، مورد استقبال قرار نگرفت و همواره نگرانی‌های فرهنگی و اعتقادی، بخش‌های عمده‌ای از آحاد جامعه را از آن دور می‌ساخت. اما اعزام دانشجو به خارج که از زمان عباس‌میرزا ولیعهد آغاز شده‌بود و دستاوردهای آنان هم‌زمان با ایجاد مرسه‌های میسیونری در پایتخت و چند شهر دیگر، بیش‌و کم تفاوت نظام‌های آموزشی قدیمی و نوین را آشکار کرده‌بود و با آن‌که بخش‌هایی از جامعه را در مقابل تجدد «مشکوک» قرار داده‌بود، اما کاربدستان دولتی و فرهنگی را بر آن می‌داشت که از یک سو مزایای نظام‌های نوین آموزشی را پذیرا شوند و از سوی دیگر از معایب نظام‌های گذشته دوری کنند که این امر را همواره در حفاظت دینی، ملی و فرهنگی می‌دانستند و با آن‌که چون گذشته مدرسه‌ها، مکتب‌خانه‌ها و کتاب‌خانه‌ها همانند مساجد و اماکن مقدسه توسط سلاطین و امیران و والیان و حکام و نیکوکاران جامعه بنا می‌شد و هیچ‌گاه جنبه حکومتی (دولتی) نداشت و از وظایف دیوان به شمار نمی‌آمد، اندک‌اندک با پدیدآمدن وظایف جدید اجتماعی و حکومتی و نوآوری در آموزش و پرورش، همانند وظیفه‌های اجتماعی‌دیگر، جنبه دولتی پیدا کرد و آغاز امر فرهنگی‌تاریخی از دوره دوم سلطنت قاجاریه چشمگیر شد!»

انگار که لال شده‌بودم

انگار که لال شده‌بودم

«چند روش برای دریافت مزد وجود دارد. نکته اول این است که بدانیم مزد بچه‌ها به افغانستان فرستاده می‌شود. اما راه‌های مختلفی برای فرستادن مزد به افغانستان وجود دارد. کارگرهای مهاجر غیرقانونی نمی‌توانند حساب بانکی داشته‌باشند، در نتیجه بچه‌ها هیچ حسابی ندارند و نیاز است واسطه‌ای پول را جابه‌جا کند. صرافان، واسطه جابه‌جایی پول هستند. بعضی صاحبکارها مزد بچه‌ها را مستقیما برای صراف کارت به کارت می‌کنند اما بعضی مزد را به خودشان (یا به بزرگتر‌شان) می‌دهند و بچه‌ها پول خود را به صراف می‌سپارند. صراف به اتاق بچه‌ها رفته و پول را دریافت می‌کند و به آن‌ها کدی چهاررقمی می‌دهد. اعضای خانواده بچه‌ها در افغانستان به شهر رفته و به صرافی که با صراف تهران همکار است مراجعه می‌کنند و نام و کدشان را می‌گویند و پول دریافت می‌کنند. ممکن است همه پول را نگیرند. یعنی به نوعی صراف نقش بانک را هم برایشان بازی می‌کند و درصدی هم از پول به عنوان کارمزد برمی‌دارد. کوچک‌ترها معمولا تمام و کمال پولشان را به صراف می‌سپارند و خرج روزمره و خوردوخوراکشان با بزرگ‌ترهایشان است. بعضی از بچه‌های بزرگ‌تر بخشی از پول را برای خودشان نگه می‌دارند یا گاهی به صاحبکار می‌گویند مثلا فلان مقدار از پول را پیش خودش نگه دارد یا گاهی به صاحبکار می‌گویند مثلا فلان مقدار پول را دستی بهشان بدهد و بقیه را به حساب صراف بریزد. گاهی هم برای خرید روزمره‌شان کارهای جانبی می‌کنند. مثلا یکی‌دو هفته جمعه‌ها باربری می‌کنند تا لباس بخرند. پولی که بچه‌ها به افغانستان می‌فرستند الزاما خرج زندگی روزمره خانواده نمی‌شود و مقدار قابل توجهی از آن برای خودشان پس‌انداز می‌شود. در افغانستان رسمی به نام پیشکشی وجود دارد. به این معنی که داماد برای عروسی با دختر پول مشخصی (حدود ۵ تا ۷ لک افغانستان، بسته به طبقه افراد) به خانواده دختر پرداخت می‌کند و در عوض تهیه جهاز، از روغن و برنج مصرفی تا وسایل خانه، بر عهده خانواده عروس است. . . . در نتیجه برای پرداخت پیشکشی هم که شده، بچه‌ها به پول نیاز دارند.»

داستان‌شناخت ایران

داستان‌شناخت ایران

««زمینه» داستان به آخرین سال‌های دهه سوم قرن حاضر مربوط می‌شود. یعنی هنگامی که جامعه به اعتبار فرهنگی، «بسته» و ذهنیت و تعصبات مذهبی بر افکار مردم چیره است. شخصیت داستان- که مثل بسیاری دیگر از شخصیت‌های داستان‌های آل احمد «فاقد اسم» و «هویت» خاص است- سه‌تار نوی را که خریده‌است، «بی‌روپوش» و بی هیچ‌گونه کوششی برای پنهان‌کردن آن از چشم‌های فضول عوام‌الناس، به دست گرفته‌است. جز نوازندگان دوره‌گرد، چه کسی سه‌تار بی‌روپوش نوخرید را به دست می‌گیرد و از میان ازدحام مردم می‌گذرد؟ این هنرمند (نوازنده- خواننده) رسما سه سال است در مجالس و محافل خاصی می‌خواند و می‌نوازد و برای خودش سرشناس هم شده‌است. تقریبا از حساسیت‌های مذهبی و فضولی‌های برخی کوته‌بینان آگاهی دارد. چگونه چنین هنرمندی به خود اجازه می‌دهد «آلت کفر» را در انظار مردم جا به جا کند؟