یکی از افتخارات محله تاریخی اودلاجان آن است که هوشنگ مرادی کرمانی، قصهنویس بزرگ و شریف ما حدود ۲۷ سال در یکی از تربچهنقلیترین خانههای آن زندگی کرده، قصههای مجید را نوشته، سه فرزند برومند و فرهیختهاش را پرورش داده و نامش را در ادبیات جهان ثبت کرده.
این خانه، سالها پیش به تملک شهرداری منطقه دوازده درآمد تا تبدیل به خانهموزه مرادی کرمانی شود. ولی فراموش و مخروب و خانه آسیبیافتگان شد. سال گذشته در یک «فراخوان عمومی احیا و بهرهبرداری موقت آن» منتشر شد و نهایتا با معرفی بهرهبردار، مرمت و احیای آن انجام گرفت.
اینک، زمانش رسیده درِ این خانه، با رنگ و لباسی درخور به روی علاقمندان باز شود. با نام «خانه قصه».
یکی از زیباییهای « خانه قصه» راهاندازی کتابخانه آن توسط علاقمندان است. از تمام دوستداران «نویسنده» و «خانه» درخواست میکنیم در صفحه اول کتابهای اهدایی اسم شریفتان را بنویسید. میخواهیم همه بدانند در این کتابخانه بسیاری از فرهنگدوستان سهم دارند و مجموعه هم در اختیار همه دوستداران ایران است.
بسیاری از این روستاها اکنون دیگر روستا نیستند، بلکه به بخش یا شهر تبدیل شدهاند. حاصل این تلاش گسترده، ساخت ۱۳ مستند ۵۰ دقیقهای از روستاهایی است که هرکدام گوشهای از تنوع و زیبایی فرهنگی ایران را بازتاب میدهند.
در مصاحبهای که قبل از زلزله شهریور ۱۳۴۱ تهیه شده، جلال آلاحمد از مهندس سیحون در مورد طرحهای بازسازی دهات زلزلهزده سؤال میکند. سیحون توضیح میدهد که طرحهایی برای تجدید بناها در نظر گرفتهاند، از جمله ساخت خانههایی که مقاوم در برابر زلزله بوده و از مصالح محلی ساخته میشوند. آلاحمد سپس به مسئله آغلها اشاره میکند و پیشنهاد میدهد که آغلها را به صورت اشتراکی برای اهالی ده بسازند، اما سیحون معتقد است که اهالی ده مخالف این طرح خواهند بود. آلاحمد بر این باور است که چنین طرحهایی میتواند آغازگر همکاریهای دستهجمعی در روستاها باشد، ولی سیحون هنوز طرحی برای آغلها آماده نکرده است.
«نوستالژی احساسی است وابسته به بافت و بستری بسیار خاص. شاید هم بیش از حد خاص. ما، به سبب نوپایی تاریخیِ نوستالژی و وجود شواهدی که تولد این بیماری را مستند کردهاند، میتوانیم فراز و فرود نوستالژی در عصر حدودا سیصدسالهاش را با دقتی نسبی پی بگیریم. در یک نکته تردیدی نیست؛ نوستالژی تجربهای مدرن است. چون میدانیم همزمان با شروع فصلی سرنوشتساز در تاریخ مدرنیته سیاسی متولد شدهاست. اما میتوان دلیل دیگری هم برای مدرنبودن نوستالژی آورد: نوستالژی را، دست کم به لحاظ استعاری، میتوان به نگرشی ربط داد که ذاتا از هر نگرش دیگری مدرنتر است. مدرنیته تعاریف گوناگون دارد و درباره تاریخ دقیق تولدش هم بحث بسیار است. اما یک موضوع چون و چرا برنمیدارد: روح مدرن یا، اگر به مذاقتان خوشتر میآید، نگرش مدرن اساسا با نوعی استراتژی رهایی سروکار دارد. یعنی گسستن از باورهای قیمیتتها، مراجع اقتدار، و قدرتهای برتر. این آزادی به شکلهای مختلفی تحقق مییابد و در مواضع یا، بهتر است بگویم، در افعال گوناگون متبلور میشود. از گسست از اقتدار دینی در اصلاحات کلیسا گرفته تا منسوخشدن قاعده «هرچه استاد بگوید». در فضای دانشگاهی پذیرش خوشبینانه هرچیز نو که در برابر سنت بدسگال قد علم کند خصلت متمایز روح مدرن بوده و امروز هم چنین است. اما زنجیر اسارت، گرچه بر پاهای ما سنگینی میکند، ما را به یکدیگر پیوند میدهد و در امان نگهمان میدارد.»
«نوستالژی احساسی است وابسته به بافت و بستری بسیار خاص. شاید هم بیش از حد خاص. ما، به سبب نوپایی تاریخیِ نوستالژی و وجود شواهدی که تولد این بیماری را مستند کردهاند، میتوانیم فراز و فرود نوستالژی در عصر حدودا سیصدسالهاش را با دقتی نسبی پی بگیریم. در یک نکته تردیدی نیست؛ نوستالژی تجربهای مدرن است. چون میدانیم همزمان با شروع فصلی سرنوشتساز در تاریخ مدرنیته سیاسی متولد شدهاست. اما میتوان دلیل دیگری هم برای مدرنبودن نوستالژی آورد: نوستالژی را، دست کم به لحاظ استعاری، میتوان به نگرشی ربط داد که ذاتا از هر نگرش دیگری مدرنتر است. مدرنیته تعاریف گوناگون دارد و درباره تاریخ دقیق تولدش هم بحث بسیار است. اما یک موضوع چون و چرا برنمیدارد: روح مدرن یا، اگر به مذاقتان خوشتر میآید، نگرش مدرن اساسا با نوعی استراتژی رهایی سروکار دارد. یعنی گسستن از باورهای قیمیتتها، مراجع اقتدار، و قدرتهای برتر. این آزادی به شکلهای مختلفی تحقق مییابد و در مواضع یا، بهتر است بگویم، در افعال گوناگون متبلور میشود. از گسست از اقتدار دینی در اصلاحات کلیسا گرفته تا منسوخشدن قاعده «هرچه استاد بگوید». در فضای دانشگاهی پذیرش خوشبینانه هرچیز نو که در برابر سنت بدسگال قد علم کند خصلت متمایز روح مدرن بوده و امروز هم چنین است. اما زنجیر اسارت، گرچه بر پاهای ما سنگینی میکند، ما را به یکدیگر پیوند میدهد و در امان نگهمان میدارد.»
««مرا در هواپیمایی که به مراکش میرود پنهان کن. . .» این برده عربها هرشب در «ژوبی» این خواهش مختصر را از من میکرد. و پس از آنکه برای زندهماندن کمال سعی خودرا به جای آوردهبود، چهارزانو میننشست و برای من چای دم میکرد. سپس چون به خیال خود درد را با یگانه طبیبی که به درمانش توانا بود، در میان نهاده و از تنها خدایی که به نجاتش قادر بود، یاری خواستهبود، تا یک روز آرام میگرفت. از آن پس روی کتری خم میشد و نقشهای ساده زندگیس را نشخوار میکرد؛ خاکهای سیاه و خانههای گلگون مراکش و خواستههایی جزئی را که وی از آنها محروم شدهبود. او نه از سکوت من آزرده میشد و نه از تاملم در زندگیبخشیدن به او: من به چشم او انسانی مثل او نبودم بلکه نیرویی بودم که باید به کارش انداخت، چون باد مساعدی که روزی بر سرنوشتش خواهدوزید.
با اینهمه من که خلبانی ساده و چند ماهی در «کاپ ژوبی» رئیس فرودگاه بودم، و تمام داراییام کلبهای محقر در جوار قلعه اسپانیایی و درون این کلبه لگنی و پارچ آبشور و تختخوابی زیاده کوتاه بود، درباره اقتدار بیمقدار خود دچار چنین اوهامی نمیشدم. «بسیار خوب بابا بارک، تا ببینم چه میشود. . . .»
نام همه بردهها بارک است. لذا اسم او هم بارک بود. هرچند چهار سال از اسارتش میگذشت، هنوز به بردگی رضا ندادهبود: به یاد داشت که روزگاری سلطانی بودهاست. «بارک تو در مراکش چه میکردی؟» او در مراکش، آنجا که زن و سه فرزندش بیگمان هنوز میزیستند، حرفهای زیبا داشت: «من چوپان بودم و اسمم محمد بود» آنجا قائدان او را به نزد خود میخواندند: «محمد من گاوهایی برای فروش دارم. برو آنها را از کوهستان بیاور. یا، هزار گوسفند در دشت دارم آنها را به چراگاههای بالا ببر. و . . . .»
زمین انسانها؛ آنتوان دو سنت اگزوپری؛ ترجمه سروش حبیبی؛ انتشارات امیرکبیر؛ چاپ دوم؛ ۱۳۵۶؛ ص ۷۲
(روزی روزگاری، انتشار هر یک از ترجمههای زندهیاد سروش حبیبی رویداد تلقی میشد. یادش بخیر. آثار ماندگاری ترجمه کرد.)