«صددرصد. من یک پوستر تلخ نکشیدم. در پوسترهای من شکوهی وجود دارد که به تمدنی برمیگردد که هر ایرانی دارد. من با اوضاع الان کار ندارم. حتی برای طراحیهایی که در مورد سرطان و حمایت از بیماران سرطانی است، یک چیز تلخ نمیکشم. اگر بدهند به کسی دیگر، طوری میکشد که آدم دلش میگیرد، ولی من سعی میکنم آن را هم قشنگ بکشم. . . . الان در کتابخانه من کتابهای حوزه گرافیک وجود دارد. یک سری پوسترهایی هست که واقعا تلخ است، ولی من نمیتوانم تلخ کار کنم. حالا ممکن است تلخ کارکردن هم یک ژانر باشد، ولی اگر تلخکارکردن برای فروش باشد، به نظر من کاملا غیراخلاقی است. کسانی که این کار را میکنند هنرمند نیستند؛ آنها بازاری هستند. اگر ببینند امروز پرتقال برایشان میصرفد، پرتقال میآورند. می این کار را نمیکنم. مثلا نشاندادن تصویر سیاه از ایران خیلی فروش دارد تا تصویری شکوهمند. این چیزی نیست که خواستار داشتهباشد. شاید عیب من باشد ولی من این جوری هستم. . . . من آنجا (آمریکا) ریش داشتم. وقتی آمدم ایران، دیدم معنی ریش عوض شده. رفتم آرایشگاه و گفتم: «آقا همه را بزن» گفت «آقا همه دارند ریش میگذارند.» گفتم «آقا، بزن کاریت نباشد.» وقتی ریشم را زدم و رفتم خانه، بچهام مرا نمیشناخت. دو روز طول کشید تا معلوم شد این همان بابای با ریش است. . . . من همان سال ۱۳۵۹ که در آمریک فارغالتحصیل شدم، چمدانهایم را بستم. حتی قبل از آن هم به ماندن در آمریکا فکر نکردم. الان همه میگویند چرا نمیروی؟ من هم میگویم من متعلق به این خاکم. بروم آنجا چه کار کنم؟ حتی اگر خیلی استقبال کنند و وضع مالیام هم خوب شود. باز هم من برای این خاک هستم. همیشه مثال کاکتوسهای بدبخت در فضای گلخانه را برایشان میزنم. من در آنجا خودم را مثل کاکتوس که گیاهی بیابانی است، میدیدم، که برای آنجا نیستم. از طرف دیگر مرحوم پدرم خیلی حساس بودند. من این پدر را نمیتوانستم ول کنم. بیشتر به خاطر فامیل و پدرم. از لحاظ هنری اگر آنجا ماندهبودم، موفقتر از اینجا بودم، البته اگر اسمش را موفقیت بگذاریم.»
کلک زدیم و کلک خوردیم!
«از موقعیت پیشآمده خوشحال بودیم و به سمت اتومبیلمان حرکت کردیم. راننده با یکی از معلمهای روستا آشنا شدهبود و ما نیز به دعوت ایشان به مدرسه رفتیم و ضمن استراحت مشغول صرف چای شدیم. کمی که گذشت، پشت در معلم مدرسه را خواستند. معلم مدرسه به بیرون اتاق رفت و چند لحظه بعد با چهرهای گرفته به اتاق برگشت و گفت عدهای از اهالی روستا شما را میخواهند. به اتفاق همکاران به بیرون از اتاق رفتیم. تعداد زیادی زن گرد مدرسه جمع شدهبودند و چند مرد هم داخل حیاط مدرسه بودند. یکی از مردها گفت: اهالیاز اینکه شما عکسشان را گرفتهاید و میخواهید در تلویزیون نشان دهید ناراحتاند. دگیری از ما دوربینمان را خواست. خلاصه از تکیه کلام آنها متوجه شدیم اوضاع به هم ریخته است. ابتدا به خاطر اینکه خودرا معرفی نکردهبودیم عذرخواهی کردیم و هدفمان را توضیح دادیم. ضمن اینکه به آنها یادآور شدیم که به هرحال ما مامور دوست هستیم و این کار شخصی نیست. اما گویا تمام صحبتهای ما کوچکترین اثری در تصمیمشان نداشت و آنها دوربینهای ما را میخواستند. معلم مدرسه میانجیگری کرد و از آنها خواهش کرد محیط مدرسه را ترک کنند تا او مشکل را حل کند. از آنجایی که به معلم روستا احترام قائل بودند، همگان از مدرسه بیرون رفتند. لیکن پشت دیوار مدرسه منتظر پاسخ معلم ماندند. ما نیز چارهای جز دادن چند عدد فیلم خام به جای فیلم استفادهشده نداشتیم، چند تا فیلم به معلم دادیم تا آنها را از بین ببرند. معلم فیلمها را به آنها داد. اما آنها همچنان دوربینها را میخواستند. ما نیز با تاکید بر اینکه دوربین اموال دولتی است و با دادن فیلمها دیگر نیازی به دوربین نیست آنها را قانع کردیم. معلم ذوستا که گویا از روحیات اهالی مطلع بود از ما عذرخواهی کرده و گفت بهتر است روستا را ترک کنید. وسائل خود را جمع کردیم و داخل پاترول گذاشتیم. معلم هم در مدرسه را گشود و راننده با سرعت تمام از محل دور شد. هنگام عبور اهالی را دیدیم که از این پیروزی نصیبشان شدهبود خوشحال بودند و ما نیز در ا« موقع خوشحالتر. با این حال بعداز ظهور و چاپ فیلم شادی آن روزمان چندان پایدار نماند. چرا که عکسهای گرفتهشده کیفیت خوبی نداشت و به جز تعدادی اندک مابقی قابل استفاده نبود».