سه روز به آخر دنیا؛
«چه بنویسم. قریب صبح وارد حلقه کوه مکه شدیم. بهقدری ازدحام است که قدم از قدم نمیشود برداشت. همین که وارد شهر شدیم، دیدم شخصی سیاهتر از قیر با لباس سفیدتر از شیر دیدهشد. حاجی میرزا محمدعلی پهلوی شکدف بود. گفتم «این غلام کیست؟» گفت «یکی از خواجههای حرم است.» خیلی از این حرف محظوظ شدم. قدری که پیش رفتم، دیدم یک درگاه بلند کرباس محکم اساسی به نظرم جلوه کرد. پرسیدم «اینجا کجاست؟» گفت «درِ حرمِ خدا است». چنان از حلاوت این کلام لذت بردم که گویا بیهوش شدم: «یار ز در میرسد، خلوتیان دوست دوست/ دیده غلط میکند، نیست غلط، اوست اوست» گمانم که خواب میبینم، ولی پیشرفتن بسیار مشکل است از جمعیت. شتر است. اسب است. قاطر است و آدم که تحریر ندارد. قدری که به حال آمدم دیدم به بازاری رسیدهایم. جمعیتی کثیر با لباس احرام دست هم را گرفتهاند. مردهای متشخص میدوند. به آخر بازار که میرسند خود را به وضع غریبی به زمین میزنند. تعجب کردم. گفتم «آنها دیوانه شدهاند.» گفت «نه، تو هم یک ساعت دیگر دیوانه میشوی.» گفتم «چرا؟» گفت: «این جا صفا و مروه است. آنها حجاجاند و سعی میکنند.» این حرف برای من رقت غریبی آورد. شکرها کردم. آقا گفت قدری شیریتی خریدند. آوردند میان کجاوه. جهت میمنت ورود خوردیم. به همراهان دادیم. باری، وارد شدیم به منزل. منزلهای مکه را اکثرا مثل منار روی هم میسازند. تا ده طبقه علاوه هم. دیدم تمام اتاقها بزرگ است. پیچ میخورد. میرود بالا. از یک طرف همه درها و پنجرهها به کوچه نگاه میکند. خیلی هم کرایه گران است. ما را طبقه نهم، نوکرها را طبقه هشتم منزل دادهاند. باری منزل رسیده، ناهار خوردیم. غسل کردیم. حاضر شدیم برای طواف. حضرات گفتند روز بسیار گرم است. عمره ممکن نیست. قرار به شب دادیم. مطوف آمده گفتیم شب بیا. رفت. دیر کرد. خودمان با آدمها رفتیم از بابالسلام داخل شدیم. مطوف پیدا شد از طاق بنی شیبه داخل شدیم. طواف عمره بهجا آوردیم. تقبیل حجر کردیم. دو رکعت نماز خلف مقام ابراهیم به عمل آمد. خدا قبول کند. از باب صفا بیرون رفتیم مشغول سعی شدیم. پیاده سعی کردیم. چون هنوز علیلم تا ساعت هشت سعی ما طول کشید. چایی آوردند. قهوه آوردند. آمدیم منزل. فردا هشتم است. روز ترویه باید رفت بیرون. مشغول حج شد. صبح ترویه شد. من برای احرام دو دست رخت دوختم. یک دست برای عمره، یک دست برای حج. نهار خوردیم. با آب زمزم غسل کردیم. رخت نو آوردند. پوشیدم با آقا و باقیها رفتیم حرم خدا. زیر میزاب رحمت محرم شدیم. احرام بر حجهالاسلام بستیم. خواجههای حرم آمده همه عیدی گرفتند. عصر حرکت کردیم. شترها را آوردند»