روزی که اسم خود را دانستم
هوا روشن بود، بچهها بعد از برگشتن از مدرسه، کتاب و دفترشان را همه جای اطاقهای خانه پرتاب کرده و مثل هر عصر دور چراغ برق سر کوچه جمع شدهبودند و بجز درس و مشق روزانه درباره همهچیز هیاهو برپا میکردند، یکی از روزها در میان هیاهوی کودکانه بچهها، داود که از دیگران کمی بزرگتر بود، دوان دوان خود را به جمع رساند و سراسیمه با تکان سر و دست فهماند که اتفاق مهمی افتاده. . . !