زن، دریا و زنبیل کتاب
«جوان اصرار داشت یک قرار باهم بگذاریم. میگفت تنها در این صورت خواهدرفت. هرچه گفت که اهل دوستپسر داشتن نیست، فایده نکرد. واقعا هم نبود. در تمام آن سالها هیچ وقت دلش نخواستهبود چنین رابطهای را تجربه کند. در خانه مادر بزرگ، دختر و پسر در کنار هم بزرگ شدهبودند. شاید به همین خاطر با دیدن پسرها دستوپایش را گم نمیکرد. حتی گاهی که دوستانش شرایطی را فراهم میکردند تا با پسری آشنا شود، نمیپذیرفت. اما اینبار انگار ماجرا فرق میکرد. طرف مقابلش مصممتر از این حرفها بود. حتی میخواست همانجا منتظر بماند تا او از خانه خالهاش برگردد. دوباره در جواب گفت شب را همانجا، خانه خالهاش میماند. پافشاری غریب این مرد اینبار به پیشنهاد دیگر رسید. اینکه فردا قراری کوتاه بگذارند. درخواستش این بود که فقط یکبار حرفهای او را بشنود. عجیب بود. اینهمه اصرار از شخصی که او را همین یکیدو ساعت پیش در خیابان دیدهبود! بعد از چندبار انکار و اصرار، بالاخره به دیدار رضایت داد. قرارِ فردا را گذاشتند و بعد هم هرکدام به راهِ خود رفتند. فردای آن روز کمی دیر رسید. محل ملاقاتشان در کافهتریایی اطراف میدان کاخ بود. جوان آنجا نشستهبود. او از قبل تاکید کردهبود که نمیتواند زیاد بماند اما دیدارشان ساعتها طول کشید. البته به همان شیوهای شروع شد که مکالمه دیروزشان آغاز شدهبود. پسر گفت «دیشب به اندازه تمام عمرم فکر کردم». و او جواب داد: «یعنی اینقدر کم فکر کردهبودی توی زندگیت؟» آن گفتگوی طولانی تمام شد و قصد رفتن کردند. آن شب به یک مهمانی خانوادگی دعوت داشت و باید راهی آنجا میشد. باز هم آن جوانِ حالا کمی آشناتر پا به پایش آمد. دیگر اسمش را میدانست: محمد. محمد با او سوار تاکسی شد. داشت برای قرار بعدی مذاکره میکرد. میخواست همان فردا اتفاق بیفتد. اینبار اما سفت و سخت مخالفت کرد. گزینه دوسه روز بعد را هم نپذیرفت. آنقدر محکم نه گفت که دیگر اصراری نشنید. دلش میخواست مدتی زمان داشتهباشد تا به موضوع فکر کند. میخواست بفهمد اصلا چهشد که آن روز سر قرار آمد.»