سفری دور و دراز در ایرانِ بزرگ
دوشنبه ۱۷ دسامبر ۱۹۵۱ ساعت هفت صبح دانشگاه را به قصد قم ترک گفتیم. اولین پنچری لاستیک و همینطور برخورد با یک کاروان شتر در این سفر رخ داد. تصمیم گرفتیم اولین شب را در کاروانسرایی نزدیک کاشان سپری کنیم، اما رحیم اعتراض کرد که خطرناک است. پس به سوی شهر راندیم و با ارائه معرفینامه از ژنرال گرزن، فرمانده کل ژاندارمری در تهران، اجازه یافتیم چادرهای خود را در پاسگاه محلی پلیس مستقر و شب را در آن سپری کنیم. شب سردی بود اما با طلوع خورشید گرمای لذتبخشی ما را فراگرفت. جاده به نطنز مخروبه و حتی با وسایط نقلیه دو دیفرنسیل هم رانندگی مشکل بود. در نطنر دوباره معرفینامه ژاندارمری را ارائه دادیم. ما را به آقای پریوش رئیس کارخانه برق محلی که زرتشتیِ بهایی شدهبود، ارجاع دادند. کارخانه برق یک موتور ۴۰ کیلواتی دیزلی داشت، اما خانهاش گرم بود و از ما پذیرایی شایانی کرد. شب یخبندانی بود و یک دوش آبگرم در زیرزمین خانهاش بسیار مغتنم بود. نطنز مرکز دشت حاصلخیزی با روستاهای بسیار بود که میتوانستیم آنها را از فراز مناره مسجدی قدیمی در شهر نظاره کنیم. پس از صرف غذایی لذیذ جاده صافی را به سوی اردستان در پیش گرفتیم. در بیابان و درست قبل از شهر به چهار باند بتنی هریک به درازای حدود ۱۲۰۰ متر و پهنای ۸۰ متر برخوردیم. من و بار که هنوز خاطرات جنگیمان تازه بود، تصور کردیم که به یک باند مخفی هواپیما برخوردهایم اما هنگامی که اهالی اردستان خندهکنان گفتند که رضاشاه در ۱۹۴۰ آن را بهمنظور احداث یک ایستگاه راهآهن و موتورخانه ساخته اما به دلیل بروز جنگ متروکه شدهاست، به اشتباه خود پی بردیم.