موسسه فرهنگیهنری اردیبهشت عودلاجان، در کتابخانه خود را به روی دوستان باز میکند. فهرست کتابهای کتابخانه، به تدریج در وبسایت موسسه منتشر میشود. علاقمندان و پژوهشگرانی که نیاز به مطالعه این کتابها و اسناد دارند، با عضویت در آن، میتوانند از آنها استفاده کنند.
در بدهبستانی متقابل، دوستانی که علاقمند به اهدای کتاب و سند به کتابخانه ما هستند، لطفا تردید نکنند. کتابها و اسناد دریافتی با نام اهداکنندگان در کتابخانه قرار دادهمیشود و در وبسایت هم به اسم از آنان سپاسگزاری میشود.
از مشروطه نا جنگ جهانی اول
از دیگر عمال بسیار فعال، واسموس قنسول معروف آلمان در بوشهر. او کسی بود که در جریان جنگ دردسرهای زیادی برای ما ایجاد کرد و سبب شد تا بعدها تعدادی از انگلیسیهای ساکن شیراز به اسارت طوایف یاغی ساحلی درآیند. واسموس در طول سفر دوسه ماههاش به شیراز در ۱۹۱۳ بیوقفه در حال فعالیت بود. او بهطور مداوم به گوشه و کنار ایالت فارس سر میزد و با ایلخانهای قبایل کوچنشین و کدخدایان و غیره طرح دوستی میریخت و در عین حال با حکمران فارس و افسران سوئدی هم روابط صمیمانه برقرار میکرد. واسموس از نژاد ساکسون بود؛ مو بور و خوشقامت. وی خلق و خوی خوشایند و رفتاری دوستانه داشت. من و او بارها باهم ملاقات و از یکدیگر پذیرایی کردهبودیم. حتی به شکارهای کوتاهمدت رفتهبودیم. البته پرواضح بود او طبق دستور دولت متبوعش اطلاعاتی جمعآوری و با ایلخانها و سایرین دسیسهچینی میکرد. اما چون در آن زمان نفوذ آلمان در مناطق داخلی ایران چندان محتمل به نظر نمیآمد، ما واسموس را جدی نمیگرفتیم . فقط حرکاتش را زیر نظر داشتیم و به وزیر مختار انگلیس گزارش میکردیم. از این رو رابطه دوستی ما با او بسیار صمیمانه بود.
فرمان آتش در کوهستان باختر
سرگرد قلقسایی خود را با روح پاک و عملیات خوبی که به نفع رعیتهای منطقه کرد، عملا این موضوع را ثابت نمود. به همین جهت است که ارفع در یکی از یادداشتهای خود مینویسد: «من بیشتر موفقیتهای سیاسی و اجتماعی خود را در ناحیه کردستان مرهون سرگرد قلقسایی هستم که با روش عاقلانهای مردم را از نظریات دوستانه و پاک من آگاه کرد». ارفع به وسیله ماموران باشهامت خود اطلاعات بسیاری درباره ایلها و طایفههای مختلف اطراف سقز به دست میآورد. او دیگر کار را تمامشده میدانست و از آن پس، تمام سعی و کوشش خود را برای سروصورت دادن به وضعیت اجتماعی آنجا صرف میکرد.
روزنوشت؛ یک گفتوگو با نجف دریابندری
«گفتم: گویا شما شاملو را زیاد میدیدید؟ گفت: بله یک وقت او را زیاد میدیدم. در واقع شاملو رفیق من بود. من با شاملو از سال سیویک سیو دو آشنا بودم. یعنی از آن زمان او را میشناختم. یادم میآید یک بار با کامیون به رشت رفتیم. بعد من زندان افتادم و چندسال او را ندیدم. از زندان که آزاد شدم، با طوسی حائری ازدواج کردهبود. آن موقع هم او را نسبتا زیاد میدیدم. بعد که با طوسی اختلاف پیدا کرد و از او جدا شد، کمتر میدیدمش. من بیشتر با طوسی ارتباط داشتم. بعد که با آیدا ازدواج کرد، خیلی کم او را میدیدم. مثلا گاهی در یک مجلس مهمانی. در واقع دیگر ندیدمش. به هرحال شاملو تقریبا تکلیفش در ادبیات فارسی معلوم است. از مجموعه کارهایی که کرده، فکر میکنم مقداری شعر از او باقی میماند و همین کتابی که درباره فرهنگ و فولکلور فراهم آورده. البته این کتاب هنوز به صورت کامل منتشر نشده. این کتاب در واقع مجموعهای است از همه کتابهایی که درباره فرهنگ فولکلور نوشتهشده. یعنی مواد و مصالح این کار در زبان فارسی بوده، شاملو از این مواد و مصالح استفاده کرده و بهاصطلاح این کتاب را تدوین کرده. مثلا کتابی که صادق هدایت در این زمینه تدوین و تالیف کرده، یکی از منابع او برای تدوین این کتاب بوده. البته تدوین و تالیف. تقریبا همه کتاب هدایت را در آنجا آورده. یا «امثال و حکم» دهخدا را. به همین دلیل بحث پیرامون این کتاب یک مقدار اشکال دارد، ولی به هرحال کار مهمی است. یعنی آنچه خودش به این منابع اضافه کرده، قابل توجه است. فکر میکنم که شاملو به عنوان شاعر و فرهنگنویش، نامش در ادبیات فارسی خواهدماند، ولی به عنوان مترجم و ژورنالیست و اینها فکر نمیکنم نامی از او بماند. گفتم: «کتاب هفته» یا دیگر نشریههای ادبی- فرهنگیای که در آن سالها منتشر میشد چه تفاوتهایی داشت؟ گفت: در واقع بنده کتاب هفته را نمیخواندم. ولی روی هم رفته نشریه جالبی بود و در آن موقع مغتنم بود. به هرحال جزو کارهای شاملو بود. در هرصورت من همکاری خیلی محدودی با «کتاب هفته» داشتم. گفتم: با «کتاب جمعه» چطور؟ گفت: آنجا هم من دو مقاله برای شاملو فرستادم که چاپ شد. از کتاب «روشنفکرن روس». غیر از این من همکاری دیگری در این نشریه نداشتم. گفتم: چهقدر به کار شاملو در ترجمه اعتقاد دارید؟ . . .»
روزنوشت؛ یک گفتوگو با نجف دریابندری؛ مهدی مظفری ساوجی؛ انتشارات نیلوفر؛ چاپ چهارم؛ ۱۳۹۹؛ ص ۴۷
(خواندن گفتگوی نجف دریابندری، حتما لذتبخش است حتی اگر برخی قضاوتهایش باب طبعمان نباشد.)
زندگانی تولستوی؛ رومن رولان
«بهار گذشته، در امتحان تعلیمات دینی یکی از مدارس دخترانه مسکو، ابتدا معلم و سپس اسقف اعظمی که در مجلس حضور دارد، از دختران محصل سئوالاتی درباره دهفرمان و بخصوص فرمان پنجم («تو کسی را نخواهی کشت!») میکنند. هرگاه پاسخ درست است، اسقف سئوال دیگری را نیر مطرح میکند «آیا در قانون خداوند کشتن همواره و در همه موارد ممنوع است؟». دختران بیچاره، بدین ترتیب به وسیله آموزگاران خود به انحراف کشیده میشوند و پاسخ میدهند: «خیر، نه همیشه، چرا که در جنگ و اعدام کشتن مجاز است. شاهدی عینی دارم که برایم تعریف کردهاست: یکی از این دختران معصوم که مورد همین سئوال قرار میگیرد که «کشتن، آیا همواره گناه است» سرخشده با قاطعیت و هیجان پاسخ میدهد: «بلی همواره!». دخترک در برابر تمام سفسطههای اسقف ایستادگی میکند و پیوسه همان پاسخ را تکرار مینماید که کشتن در همه موارد و همواره ممنوع است. این نکته حتی در تورات هم آمدهاست؛ و حضرت مسیح از این هم بالاتر میگفت و نه فقط کشتن بلکه هرگونه آزاررساندن به همنوع را ممنوع کردهبود. سرانجام اسقف مزبور با تمام شکوه جلال و تمام قدرت و توان خود در سخنپردازی، ناچار لبهای خود را فروبست و دختر جوان پیروز شد.
آری، مسلما میتوانیم در روزنامههایمان درباره پیشرفت هوانوردی، پیچیدگی مناسبات دیپلماتیک، کلوبها، آخرین کشفیات و بهاصطلاح آثارهنری تا دلمان بخواهد داد سخن دهیم. و کلام آن دختر جوان را مسکوت گذاریم! اما هرگز نخواهیم توانست اندیشه او را از میان ببریم. چرا که هر فرد مسیحی، هرچند تا حدودی با ابهام، همانگونه احساس میکند. سوسیالیسم، آنارشیسم، ارتش نجات، رشد فزاینده جنایت، بیکاری، تجملات کثیف زندگی ثروتمندان، که پیوسته افزایش مییابد، سیهروزی فقرا و بالارفتن هولناک میزان خودکشی و . . همه اینها که شرایط موجود کنونی را میسازند، گواهی بر تضاد درونی انسانها هستند. تضادی که باید حل شود و حل هم خواهدشد. گرهگشودن از این تضاد، ظاهرا در جهت پذیرفتن قانون عشق و محکوم ساختن هرگونه استفاده از خشونت انجام خواهدگرفت»
نامههای محمدعلی فروغی
«ثانیا در باب تکلیف خودتان و پیشآمدهای مختلف و اینکه از قبول شارژدافری روسیه امتناع فرموده و خواستهاید که بنده آن را تصدیق کنم، شرح قضیه این است که بنده چون میدانستم مناسب حال حضرتعالی این است که در اروپا شغل ثابتی داشتهباشید، همواره در صدد این کار بودم و هرچند حدس میزدم که در روسیه چندان به حضرتعالی خوش نمیگذرد فکر کردم که نظر به معرفت و اطلاعی که از روسیه پیدا کردهاید اگر یک مدت باز با سمت رسمی آنجا به سر ببرید، ولو اینکه کاملا مطبوع طبع نباشد، بهتر از بیتکلیفی است. این بود که با رئیسالوزرا (سردار سپه رضاخان) مذاکره کرده ایشان را به محسنات امر متوجه نمودم و موافق شدند و به حضرتعالی تلگراف اول را مخابره کردم. بعد مساله قانون پیش آمد و اینکه تکلیف کفالت را به حضرتعالی کردم فقط از راه اضطرار بود والا من خود میدانم که مقام حضرتعالی اجل از شارژدافری است و کاملا حق میدهم که با وجود ناملایماتی که در کار بود این مقام را طالب نباشید. مع ذلک مصمم بودم که از حضرتعالی خواهش کنم موقتا قبول بفرمایید تا مجال برای فکر کردن داشتهباشیم. ضمنا کار عهدنامه تجارتی هم انجام گیرد. پیشآمدهای دیگر که از اختیار بنده خارج بود، نگذاشت و بهکلی از آن خیال منصرف شدم. یعنی مساله سفارت اسلامبول صورت دیگر گرفت و شکل کار طوری شد که آقای مشاورالممالک مسکوبرگشتنی شدند و بنده در کار حضرتعالی متحیر و مردد ماندم؛ زیرا بعد از آنکه سفارت عادی فعلا برای حضرتعالی مانع قانونی دارد، فقط خیالی که توانستم بکنم این است که یا یک ماموریت فوقالعاده پیش آید یا ماموریت جامعه ملل برای حضرتعالی تفویض شود و این شق اخیر بهترین شقوق بود. یعنی به عقیده من اگر به این کار مامور میشدید خدمات مهمه میتوانستید به مملکت بکنید. نهتنها در کارهای اختصاصی جامعه ملل بلکه در کلیه سیاست خارجی ایران میتوانستید تاثیر و نفوذ تام پیدا کنید. از آنجایی که این مملکت هزار قسم بدبختی دارد و این امر هم از از اختیار بنده خارج و به ترتیبی که نه حوصله و نه مجال شرح آن را دارم. فعلا آن ماموریت هم به کسی بنا هست محول شود که به عقیده من از آن کسی که الان هم هست، ناقابلتر است»
ما ایوب نبودیم
«در یکی از روزها، هنگامی که در کاخ سلطنتی بر اسبی سوار شدهبود، دچار حالت غش شد و به زیر افتاد. فرزندش فتحعلیخان شتابان به کنارش آمد و او را به دخل خانه برد و در بستر قرار داد. تمام تلاشهایی که برای نجات جانش به عمل آمد، شکست خورد و در شب سیزدهم صفر سال ۱۱۹۳ ه.ق/ ۱۷۷۹ م. دیده از جهان فروبست. مدت سه روز جسد بیجان او بر روی زمین ماند و دفن نشد. طی این سه روز خانوادهاش در حال کشتار و حمله به یکدیگر بودند و وکیل را در باغی مجاور قصرش به خاک سپردند. این نقطه احتمالا در باغ نظر واقع شدهبود، یعنی در محوطه کاخ هشتضلعی معروف به کلاهفرنگی که اینک موزه پارس در آن جای دارد، قرار گرفتهبود. آثار قبری که گمان میرود مربوط به وکیل باشد، در سال ۱۹۳۸ در اینجا پیدا شد. مقارن این لحظات، پس از آنکه کریمخان زندگی را بدرود گفت، آقامحمدخان برای اقدام در بهخاکسپاری سلسله زندیه از شیراز گریخت. سیزده سال بعد، آنگاه که اختهشاه شیراز را به تصرف درآورد، قبر وکیل را نبش کرد و استخوانهای جسدش را به تهران فرستاد (بعضی منابع نوشتهاند فقط کاسه سرش را). این استخوانها در پای پله ساختمان در گوشه شمالی کاخ گلستان مدفون گردید. (این قسمت بعدها به خلوت کریمخانی معروف شد). آقامحمدخان با قرار دادن استخوانهای جسد دشمن در زیر پایش و عبور از روی آنها به هنگام قدمزدن به صورتی ددمنشانه از انتقامجویی خود لذت میبرد. البته جابهجایی مذکور پایان کار نبود. استخوانها از این گور ناسزاوار بیرون کشیدهشد ولی کی و به کجا بردهشد، هنور هم جای سخن دارد. میگویند فتحعلیشاه دستور داد گور را شکافتند و استخوانها را دوباره به نجف اشرف یا به شیراز فرستاد. در حدود دویست و بیست سال بعد، در سال ۱۳۰۴ یا ۱۳۰۶ رضاشاه طی تشریفاتی که با حضور تعدادی از بازماندگان خاندان زندیه صورت گرفت، بقایای جسد وکیل را از قبر بیرون آورد (در این مراسم اعضای خاندان زند شمشیر کریمخانی را به رضاشاه تقدیم کردند). اما به سبب بیماری ناگهانی ولیعهد (شاه بعدی) حمل این استخوانها به تاخیر افتاد. گویا جسد را در میدان جواهرات سلطنتی کاخ گلستان نگاه داشتند. هنگامی که در سال ۱۳۱۷ ه.ش. جواهرات مذکور را برای عروسی ولیعهد با فوزیه از کاخ گلستان خارج کردند، چمدان پارچهای کوچکی نیر که گویا محتوی استخوانهای کریمخان بود، برای دفن به امامزاده زید بردهشد. جسد لطفعلیخان نیز در سال ۱۷۹۴ م. در اینجا دفن شدهبود. ولی هنوز تردیدهایی وجود دارد که آیا دفن جسد را رضاشاه انجام داد یا بعضی از دوده وکیل استخوانها را محرمانه به شیراز و یا به زادگاهش پری برگرداند.»
کریمخان زند
«در یکی از روزها، هنگامی که در کاخ سلطنتی بر اسبی سوار شدهبود، دچار حالت غش شد و به زیر افتاد. فرزندش فتحعلیخان شتابان به کنارش آمد و او را به دخل خانه برد و در بستر قرار داد. تمام تلاشهایی که برای نجات جانش به عمل آمد، شکست خورد و در شب سیزدهم صفر سال ۱۱۹۳ ه.ق/ ۱۷۷۹ م. دیده از جهان فروبست. مدت سه روز جسد بیجان او بر روی زمین ماند و دفن نشد. طی این سه روز خانوادهاش در حال کشتار و حمله به یکدیگر بودند و وکیل را در باغی مجاور قصرش به خاک سپردند. این نقطه احتمالا در باغ نظر واقع شدهبود، یعنی در محوطه کاخ هشتضلعی معروف به کلاهفرنگی که اینک موزه پارس در آن جای دارد، قرار گرفتهبود. آثار قبری که گمان میرود مربوط به وکیل باشد، در سال ۱۹۳۸ در اینجا پیدا شد. مقارن این لحظات، پس از آنکه کریمخان زندگی را بدرود گفت، آقامحمدخان برای اقدام در بهخاکسپاری سلسله زندیه از شیراز گریخت. سیزده سال بعد، آنگاه که اختهشاه شیراز را به تصرف درآورد، قبر وکیل را نبش کرد و استخوانهای جسدش را به تهران فرستاد (بعضی منابع نوشتهاند فقط کاسه سرش را). این استخوانها در پای پله ساختمان در گوشه شمالی کاخ گلستان مدفون گردید. (این قسمت بعدها به خلوت کریمخانی معروف شد). آقامحمدخان با قرار دادن استخوانهای جسد دشمن در زیر پایش و عبور از روی آنها به هنگام قدمزدن به صورتی ددمنشانه از انتقامجویی خود لذت میبرد. البته جابهجایی مذکور پایان کار نبود. استخوانها از این گور ناسزاوار بیرون کشیدهشد ولی کی و به کجا بردهشد، هنور هم جای سخن دارد. میگویند فتحعلیشاه دستور داد گور را شکافتند و استخوانها را دوباره به نجف اشرف یا به شیراز فرستاد. در حدود دویست و بیست سال بعد، در سال ۱۳۰۴ یا ۱۳۰۶ رضاشاه طی تشریفاتی که با حضور تعدادی از بازماندگان خاندان زندیه صورت گرفت، بقایای جسد وکیل را از قبر بیرون آورد (در این مراسم اعضای خاندان زند شمشیر کریمخانی را به رضاشاه تقدیم کردند). اما به سبب بیماری ناگهانی ولیعهد (شاه بعدی) حمل این استخوانها به تاخیر افتاد. گویا جسد را در میدان جواهرات سلطنتی کاخ گلستان نگاه داشتند. هنگامی که در سال ۱۳۱۷ ه.ش. جواهرات مذکور را برای عروسی ولیعهد با فوزیه از کاخ گلستان خارج کردند، چمدان پارچهای کوچکی نیر که گویا محتوی استخوانهای کریمخان بود، برای دفن به امامزاده زید بردهشد. جسد لطفعلیخان نیز در سال ۱۷۹۴ م. در اینجا دفن شدهبود. ولی هنوز تردیدهایی وجود دارد که آیا دفن جسد را رضاشاه انجام داد یا بعضی از دوده وکیل استخوانها را محرمانه به شیراز و یا به زادگاهش پری برگرداند.»
موقعیت تجار و صاحبان صنایع ایران
«همینجا جنگ بزرگ دیگرم برای پابرجا ماندن لایکو را تعریف کنم. گفتم که با ورود به فرایند پخش و عرصه برقلامع و فروشگاههای کوروش، تقاضا برای محصولات ما زیاد شد. اما مشکلی در تولید پیش آمدهبود؛ پارچه عرض ۲متر و ۴۰ سانتیمتر که مناسب تولید کالای ما بود، در بازار وجود نداشت. آن روزها دوستی داشتم که پدرش عضو اتحادیه نساجی بود و همیشه من را «پسرم» خطاب میکرد. با خود گفتم، حالا که چنین آشنایی دارم، مشکلم را به کمک او حل کنم، اما زهی خیال باطل! به محض آنکه مشکل را مطرح کردم، مثل غریبه با من رفتار کرد. بعضی از اعضای دیگر که آنجا بودند از من سفتههای ششماهه خواستند تا ماشینآلات مخصوص را وارد و پارچه عرض ۲ متر و ۴۰ سانتیمتر تولیدکنند و متری ۲۶ تومان به من بفروشند. از زرنگیشان لجم گرفت. غرور جوانیام بر مصالحتاندیشی غلبه کرد و گفتم اگر قرار باشد این کاررا بکنم، خودم وارد میکنم. چه نیازی به آنها دارم. آقایان که عادت کردهبودند جز کرنش و اطاعت نبینند، برافروخته شدند و مشکل من هم حلنشده ماند. هرگز نمیتوانم شکست را بپذیرم. لایکو روی غلطک افتادهبود و نمیتوانستم بگذارم برتریطلبی آنها زحمات ما را برباد دهد. همچنین فهمیدم یکی از آقایان در آبهای بندرعباس یک میلیون متر پارچه کَنون روی کشتی دارد و به زودی در بازار پخش خواهدکرد؛ پی بردم چرا پیش پای من سنگ میاندازد. بعضیها سیر نمیشوند، همه دنیا را برای خود میخواهند. رفتم پیش آقای فرهمند مدیرکل وقت وزارت صنایع. حسابی آتشی بودم. پرسید چرا این چنین برافروختهام. شرح دادم که این صنعت را وارد کردهام، اما حالا پارچه نیست تولید کنم. از گرسنگی زن و بچه خودمان و چندین کارگر گفتم و گفتم. آقای فرهمند مرد خوبی بود. کمی فکر کرد و پرسید میتوانم از یک کارخانه خارجی پیشفاکتور بیاورم، بیدرنگ گفتم بله. همیشه به خودم مطمئن بودم. پس از کمی تحقیق در این باره به ایتالیا رفتم. کارخانه «ماشیونی» برای کارخانه دیگری به نام «بازتی» چاپ میزد. کارخانهای عظیم و معتبر بالای تپه. ماشیونی روزی ۵۰۰ هزار متر پارچه چاپ میزد. پیشفاکتور گرفتم و اعتبارش را باز کردم و پارچهها را به انبار گمرک رساندم و پس از ترخیص برگ سبزش را گرفتم. وقتی آسوده شدم که جنس زیر سرم است، نامهای همراه با برگ سبز برای آن واردکننده فرستادم. با این مضمون که هرچند آنها به من پارچه ندادند، من آنچه نیاز داشتم، آوردم و کارم را با قدرت ادامه میدهم. لذتبخشترین نامهای بود که نوشتم. وقتی از دفترش بیرون آمدم همهچیز بهتر بود.
شنبههای شگفتانگیز
«پینوکیو یکی از مطرحترین داستانهای ادبیات کودکان دنیا است. شاید یکی از معروفترین شخصیتهای ادبی است که بزرگ و کوچک در بسیاری از کشورها او را میشناسند. بارها پینوکیو به انتخاب کودکان دنیا، به عنوان محبوبترین چهره قصههای کودکان معرفی شدهاست. تنوع فیلم، سریال، انیمیشن، تصویرگری و حتی نمادهایی مانند انواع عروسک، کیف، طرح لباس و لیوان و مدال و . . خبر از محبوبیتی میدهد که شاید هیچ هنرمند، نویسنده، سیاستمدار، فیلسوف و یا رهیر سیاسی و اجتماعی نیست که بتواند همپای او بدرخشد. این محبوبیت محدود به یک سال و دوسال و یا یک دهه و سه دهه نیست. محبوبیت او بیش از یک قرن پیشینه دارد. یکصد و چهل سال است که پینوکیو بیوقفه جای خود را در دل کودکان باز میکند و این مهر را تا بزرگسالی در دل آنها جا میدهد.
پینوکیو این جادوی محبوبیت خود را از کجا آوردهاست؟ با اینکه هیچ ارتش و قدرتی و یا حتی سیاستمداری حامی او نبوده که احتمالا بخواهد با برنامهریزی و تبلیغ آن را حفظ کند، چگونه این قدر دوستداشتنی است؟ و چه میشود که چه کودکان ایتالیایی و چه کودکان ژاپنی، ایرانی، مصری، آفریقایی به پینوکیو عشق میورزند. چه میشود کشورهایی سالها در جنگ بودند، اما کودکان هر دو طرف از قصههای پینوکیو لذت میبردند. و چه میشود که در دنیای پیچیده، پینوکیو باقی میماند و با قدرت جلو میرود. بنا بر نظر گروهی از تحلیلگران، پینوکیو برعکس همه پیچیدگیهای دنیا و یا انسانهایی که بسیار سعی میکنند خود را پیچیده نشان دهند، حضور سادهای دارد. پینوکیو شخصیتی بسیار ساده است. به سادگی فریب میخورد، به سادگی دل میبندد، به سادگی میخندد و به سادگی اشک میریزد و به سادگی زندگی میکند. از طرف دیگر، در دنیایی که آدمهایش اصرار دارند خود را کامل و بینقص و توانا و قهرمان نشان دهند، پینوکیو یک ضدقهرمان است. اشتباه میکند، فریب میخورد، الاغ میشود، گم میشود و هیچ ویژگی ارزشمندی ندارد که احتمالا بتوان به آن دل بست. او نمادی پنهان از تمام شخصیتهای بینقاب تکتک ماست. شاید به همین خاطر است که او را در خفا و آشکارا دوست میداریم.
با همه اینها آن چه پینوکیو را زیبا و دلنشین میکند، شور و شق او برای زندگی است. او میخواهد همهجوره زندگی کند و زندگی را تجربه کند. میل او برای زندهبودن و انسانشدن است که او را تبدیل به رویایی دلنشین برای همه ما کردهاست.»
بمبئی رقص الوان است
«شهر بمبئی الحق شهر بزرگ معمور آبادی است. حالا جمعیت شهر به قدر نهصدهزار نفر میشود که هفتادهزار خانه دارد. جمیع شهر سبز و خرم و درختهای گل از قبیل هرگلی مملو از گل همهرنگ و میوههای هندوستانی از هرنوع موجود بود. میوههای هندوستانی ابدا در ایران یافت نمیشود و نیز میوههای ایرانی در هندوستان پیدا نمیشود. مثلا درخت انگور و انار و انجیر و زردآلو و سیب و سایر میوهجات ایرانی به هیچوجه درخت آن در بمبئی نبوده و نمیشود. حتی درختهای گرمسیری ایران از قبیل مرکبات و نخیلات نیز در بمبئی پیدا نمیشود. هوای بمبئی بسیار گرم است و گرمای آنجا غیر از گرمای عربستان و گرمسیرات فارس است چرا که در گرمسیرات فارس از هر قبیل درخت میوه و انار و انگور هست و در بمبئی اصلا نمیشود. در خت انبه و نارگیل و موز در خانهها بسیار است و درختها و گلهایی که در خانهها و صحراها و جنگلهای بمبئی دیده شده، ابدا در ایرای و در جنگلهای مازندران و رشت و فارس دیده نشدهبود. کوچه و راه را در بمبئی ترک میگویند. کوچههای وسیع که همه را ساخته و شسته نمودهاند و کنار کوچهها را با سنگ تراشیده فرش نمودهاند و عمارتها را به طرز فرنگستان چهارمرتبه و پنج مرتبه و شش مرتبه بر روی هم ساختهاند. دکانها در مرتبه تحتانی است و منزلگاه نشیمن در مرتبههای فوقانی و عمارتها را بیشتر از سنگ تراشیده ساختهاند و عمارت آجری کمتر است و روی بام عمارتها از سفال است. تماما مثلا ناودان آجری. و عبور و مرور مردم بیشتر با گاری و گاو و کالسکه اسبی و تراموا که کالسکه بسیاربزرگی است که با دو اسب میبرند. ولی چرخ او در کوچهها در روی خط آهن حرکت میکند و نیز کالسکه بخار که در بمبئی او را ریل میگویند، در اکثر کوچهها حرکت میکند و مردم از محله به محله میروند. طول و عرض شهر بمبئی بسیار بزرگ است و محلهها و خانهها خیلی از هم فاصلهدار هستند- دو فرسخ و سه فرسخ، طول و عرض شهر میشود. باری غروب چهارشنبه را از بندر کراچی جهاز حرکت نموده، روز جمعه بعد از ظهر وارد بمبئی شدیم. با کاپیتان وداع نموده، در بگاره نشسته، به مسافت قلیلی وارد پالوده شهر شدیم. پالوده بندر جایی است که هرکسی از خارج بمبئی داخل شهر میشود و از شهر بمبئی میخواهد به دریا بنشیند، لابدا از آنجا باید بگذرد و وارد شود.»
قصه خوبِ دوستانِ خوب
خانه اردیبهشت اودلاجان مقصد فرهیختگانی است که دل در گرو آبادانی میهن دارند. نیکانی که از احیای هر خانه و محوطهای لذت میبرند و حاضرند غمخواری و همراهی کنند. چند روز پیش، دو خانم عزیز که برای بازدید خانه آمدهبودند، متوجه شدند ما حدود ۱۵۰ جلد کتاب قدیمی داریم که متاسفانه فرصت نکردهایم فهرستبرداری کنیم.
کتابهای «بهروز»
خانواده «بهروز» خانواده فرهیختهای است. در روزهای اول تابستان، از این خاندان گرامی، دکتر مازیار بهروز به خانه اردیبهشت اودلاجان آمد، همراه رضا کیانیان. بازدیدی از خانه و گپوگفتی شیرین.
محمود مردانی
محمود مردانی، برای خیلیها فقط یک اسم، و برای همه اطرافیانش، یک رفیق خالص و پایدار است. دوستان و دوستداران بسیاری دارد. از هنرمند و دانشگاهی تا آرایشگر و کاسب والامقام.
محل کارش، به نوعی پاتوق این آدمها است. او پس از اولین بازدیدش از «خانه اردیبهشت اودلاجان» در فرصتهایی به اینجا آمده و دوستانش را هم با خودش همراه کرده. در یکی از این دیدارها، بیش از سی جلد کتاب به کتابخانه مجموعه هدیه کرد. از پائولو کوئیلو تا محمود دولتآبادی و از فرهنگ تکجلدی دانشگاهی تا مجموعه اشعار سیدعلی صالحی. فهرست کتابهایش را با اشتیاق در بانک اطلاعاتی کتابخانه ثبت کردیم تا هرکس نیازی به مطالعه اینها دارد از دیدن «خانه اردیبهشت اودلاجان» هم لذت ببرد.
علیرضا شاهرخینژاد
خیلی خوب است که اهالی محله خود را جزئی از خانه اردیبهشت اودلاجان بدانند. یکی از نمونههای این همپیوندی را در روزهای اخیر شاهد بودیم. هممحلهای ما، آقای علیرضا شاهرخینژاد، نزدیک به بیست عنوان کتاب برای ما فرستاد که عموما در حوزه دین و دینداری بودند. در میانشان، البته زندگینامه کامل همسر امام خمینی در دو جلد با عنوان «یک قرن زندگی پرماجرا». میدانیم که این بانوی بزرگوار فرزند پامنار بود.
سیروس مهراندیش
سیروس مهراندیش
یکی از معماران خوشذوق و خوشفکر معاصر ما، سیروس مهراندیش است. یکی از ارکان «مهندسان مشاور آژند شهر». کارنامه طول و درازی دارد و در بسیاری فعالیتهای صنفی فعال بود و هنوز هم هست، هرچند نه مثل گذشته. از فعالان «کانون مهندسان معمار دانشگاه تهران» است که برنامه بسیار مفید «پاکت آبی» را با کمک دوستان و همکارانش اجرا میکرد که برنامه خوبی برای آموزش معماران جوان بود با شنیدن و بررسی پروژههایی که توسط خود طراحان آثار ارائه و گفته میشد که «چه طراحی کردند، چه اجرا شد» و مهمتر آنکه، «چرا چنین شد».
پیروز پروین
پیروز پروین، فرهیخته و دانشآموخته صنعت و هنر، چند ده جلد کتاب به کتابخانه اردیبهشت اودلاجان هدیه کرده که حال و هوای آن سالها را دارند. از ترجمههای فیروز شیروانلو و حمید عنایت تا «هزارسال نثر پارسیِ» کریم کشاورز.
محمد تاجیک
محمد تاجیک را همه سینماییها میشناسند. «مرد مهربان» سینمای ایران است که «دیپلماسی صله رحم» راه انداخته و تور بزرگی برای رفاقت و مودت هنرمندان پهن کرده.
در آستانه شب یلدا، به رسم مالوف، سری به خانه اردیبهشت اودلاجان زد و تعدادی کتاب در حوزه سینما و ادبیات داستانی به کتابخانه ما هدیه کرد. از جمله، «فرهنگ فیلمنامه» و «تاریخ سینما» و هفت هشت کتاب دیگر.
آرش رئیسی
آرش رئیسی شاعر است و اهل گفتگو و البته طرفدار محیط زیست پایدار. کتاب شعرش «با بانو و بی بانو» نام دارد. اخیرا به بازدید نمایشگاه «ماجرای نبودنت» (اثر محمدصادق دهقانی) آمدهبود. در جوار این بازدید دو کتاب به کتابخانه اردیبهشت اودلاجان هدیه کرد. هر دو با امضای نازنین خود.
محسن پیرداده
یکی از امیدواریهای جامعه مدنی ایران، آن است که بخش بزرگی از بدنه مدیریتی کشور در لایههای میانی و کارشناسی را افرادی تشکیل میدهند که علاوه بر توان فنی و کارشناسی، علاقمند به جامعه و فرهنگ ایران هستند. این بخش مهم جامعه، معمولا اهل مطالعه و آشنایی با تازههای جهانی است. محسن پیرداده یکی از این کارشناسان و مدیران ارجمند کشور است.
علی شیلاندری
در میان مستندسازان کشور، علی شیلاندری چهره خاص خود را دارد. کم میسازد ولی خوب میسازد. شاهکار او مستند «دیون و بودن» است. این مستند دو بار در خانه اردیبهشت اودلاجان به نمایش درآمده و در هر دو جلسه هم کارگردان عزیز حضور داشته و به پرسشهای مخاطبان پس از نمایش فیلم پاسخ دادهاست.