آرادان، سال ۱۳۵۲ خورشیدی!

«بعد از ۴ ساعت، از جاده اصلی منشعب شدیم (بدیهی است اگر راه خوب بود در کم‌تر از دو ساعت به مقصد رسیده‌بودیم) و جاده‌ای کم‌عرض و شنی به طول حدود ۵۰۰ متر در جهت شمال به جنوب ما را به شهر نزدیک می‌کرد. ورودی شهر برایم جالب بود چون در انتهای جاده منشعب از جاده اصلی بازارچه‌ای به طول حدود ۱۰۰ متر وجود داشت که عرض آن اجازه می‌داد اتومبیل جیپ از آن عبور کند. بازارچه تقریبا تعطیل بود و به‌جز چند مغازه محدود بقیه مغازه‌ها (حدود ۳۰ باب مغازه با درهای چوبی رنگ‌و رورفته) بسته بودند. آن موقع نمی‌دانستم که این بازارچه هسته اولیه و اصلی شهر آرادان است. وقتی اتومبیل از طرف دیگر بازارچه خارج شد، عملا چشم‌انداز روستایی در جلوی چشمم باز شد که نشانی از شهر نداشت. اتومبیل بعد از ۵۰ متر به شهرداری رسید. وارد ساختمان شهرداری شدیم. بنایی یک طبقه که فقط چند اتاق داشت. اتاق پذیرایی شهردار یا دفتر شهردار مجهز بود به یک میز چوبی که گوشه‌های آن پریده‌بود با حجمی بزرگ و خودنویس و خودکاری سیاه‌رنگ در یک جاقلمی مرمر که وجود خاک روی آن حاکی از این بود که مدت‌ها بیکار مانده‌است و شاید سال‌ها بود که مورد استفاده قرار نگرفته‌بود و جزو دکور ثابت میز محسوب می‌گردید. صندلی چرخان پشت میز با پشتی بلند خود حاکی از ابهت پست شهرداری می‎‎‌توانست باشد. . . وقتی برای خداحافظی و عزیمت به تهران به شهرداری مراجعه کردم، ضمن تشکر از آقای شهردار از ایشان خواستم هزینه ماموریت من را که شاید کم‌تر از ۳۰۰ تومان (منظورم  فقط ۳۰۰ تومان است) بود، پرداخت نماید، چون در مقطعی از دوران خدمت دولتی پرداخت هزینه سفر طبق مقررات در محل انجام می‌شد. متاسفانه آقای شهردار پول کافی نداشت و اجبارا از من خواست چندلحظه‌ای در شهرداری منتظر باشم تا ایشان از کسبه بازار پول قرض نماید و هزینه سفر را بپردازد. بعد از نیم‌ساعتی پول جور شد و مقداری اسکناس چروک‌خورده و تعداد سکه تحویل گرفتم که . . .».

حزن خوش؛ یزدان هوش‌ور؛ انتشارات فرهنگ صبا؛ چاپ‌اول؛ سال دوم کرونایی؛ ص ۲۱۶

(روایتی ساده از زندگی پر پیچ‌وخم زندگی یزدان هوش‌ور، از معماران خوشنام و پیشکوت ایران. کتاب حتما خواندنی است.)

 

 

 

takhtjamshid
0
لطفا اگر نظری دارید برای ما ارسال کنیدx