صبر ایوب میخواهد و عشق درون!
«زندایی گیرش این بود که دایی باید به جای دعانویسی و شامورتیبازی، سراغ درصدِ جانبازی برود، ولی به روحیه دایی نمیخورد دوندگی کند و برای جمعوجور کردن پرونده جانبازیاش یقه پرستار و بیمارستان را بگیرد و برای بستریبودنش رسید بخواهد. زندایی دلش میخواست دایی کار آبرومندانه و در خورِ جانبازها پیدا کند. لابد مثل هر زن دیگری دلش میخواست شوهرش هفت صبح برود و دوی ظهر برگردد. شغل پشتِ میزی داشتهباشد. و با ارباب رجوع سروکله بزند. اما راستش دایی نمیتوانست شغلی برای خودش دست و پا کند. هرجا برای کار میرفت، چند روز بیشتر سر کار نبود، و فوری عذرش را میخواستند. از بنگاهی و املاکی، تا رانندگی و مسافرکشی، همه را امتحان کردهبود. صدای بلند اذیتش میکرد. زندایی درک میکرد و از روانپزشک دایی شنیدهبود که رد زخم و جراحت روانی یا همان تروما روی مغز و روانش است. درک میکرد و همیشه سپر بلای دایی میشد. رفتار دایی که دست خودش نبود. وقتی حمله عصبیاش فروکش میکرد، از کارهایی که در آن وضع کردهبود حسابی شرمنده میشد و گاهی ساعتها سرش را پایین میانداخت. بعد از موجگرفتگی با کوچکترین صدایی میترسید یا گاهی بیدلیل مثل آدمهایی که تیک عصبی دارند، تا سرحد مرگ میخندید. از صدای وزوز گوشش کلافه بود. حتی صدای بوق ماشینها تنظیماتش را به هم میریخت و از این رو به آن رویش میکرد. به دکترش گفتهبود پرده گوشش را پاره کند تا سوت توی گوشش را نشنود. اما دکتر بهش گفتهبود صدای سوت ممتد همیشه در کاسه سرش میماند. فقط گاهی کم میشود و گاهی زیاد. یک بار بوق ممتد یک راننده تاکسی باعث شدهبود گلدانی از کنار جدول خیابان بردارد و به سمت شیشه ماشین پرت کند. تکهچوبی هم از زمین برداشتهبود تا به حساب راننده برسد که زندایی خودش را سپر کردهبود و چوب خوردهبود وسط کمرش. پسردایی خسرو هم کارش شدهبود مالیدن پیروکسیکام به کمر زندایی. دایی میگفت انگار توی گوشهام ناقوس کلیسا گذاشتهاند. سیم آیفون خانه را هم از بیخ کندهبود و باید از کف کوچه سنگریزهای پیدا میکردیم و به پنجره کوچک آشپزخانهشان میزدیم تا زندایی ملتفت شود پشت در ماندهایم! . . . چنان با جزییات و زاویه دید متفاوت خاطره تکراریاش را تعریف میکردکه چندبار بهش گفتم اینها را بنویسد، اما میگفت از نوشتن که پول درنمیآید. به جایش زندایی را خوب خجالت میداد و مشغول دعانویسی برای این و آن شدهبود. سید بود و یک دستش را در جبهه ناقص کردهبود. همینها کفایت میکرد آدمهای حاجتمند را امیدوار کند. زود بهش اعتماد میکردند. حتی از من خواستهبود یک جوری از کتابخانه آیتالله مرعشی نجفی که معدنِ کتابهای خطی است، برایش چند کتاب خطی امانت بگیرم یا یادداشت بردارم تا دعاهایش را از روی آنها بنویسد!»
ما ایوب نبودیم؛ چند مواجهه با مراقبت از دیگری؛ به کوشش فاطمه ستوده؛ نشر اطراف؛ چاپ دوم؛ ۱۴۰۳؛ ص ۸۵
(انسان موجود غریبی است. خواندن روایتهای این کتاب دید تازهای به خواننده میدهد از پیچیدگیهای روان و رفتار آدمی)
