سلام

یک بیت شعر قدیم هست که می‌گویند منسوب است به صائب تبریزی. می‌گوید: «بس که بد می‌گذرد زندگی اهل جهان/ مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند». در اوضاع و احوال کنونی ما و جهان شاید حرف این شاعر ارجمند درست باشد. سالی را به سختی بگذرانیم، یک‌سال پیرتر شویم، ولی این گذر عمر و پیرشدن را جشن بگیریم! عاقلانه است؟ بله عاقلانه است. کار دنیاو آخرت ما به چرتکه و ماشین حساب سنجیده نمی‌شود. ارزش لحظه‌های زندگی ما نه با تعداد غرزدن‌ها بل با ساختن و پیش‌رفتن رج زده می‌شود. در شروع سال جدید، از شاعران نازنین قدیم و جدید یاری می‌طلبیم تا امید و عشق به زندگی را در وجودمان زنده نگه داریم. گریزی نداریم. در تکه‌ای از شعر فریدون مشیری، این ناگزیری را حس می‌کنیم. او به خوبی می‌داند اوضاع خوب نیست، ولی حاضر نیست به این خمودگی تن دهد و کام از بهار نگیرد. ابتدا، در شرح مختصر اوضاع، می‌گوید: «ای دل من گرچه در این روزگار/ جامه رنگین نمی‌پوشی به کام/ باده رنگین نمی‌نوشی ز جام/ نقل و سبزه در میان سفره نیست/ جامت از آن می که می‌باید تهی است»، ولی حق نداری سر در گریبان بری و شیشه غم را هفتاد رنگ کنی. تاکیدمی‌کند: «ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم/ ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب/ ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار» چرا؟ چون اگر تسلیم شوی و «نکوبی شیشه غم را به سنگ/ هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ.» فکر نکنیم غصه دوای درد است. غصه و درد روندی زاینده و مداوم است. غصه تمام‌شدنی نیست. تا قیام قیامت هست.

 

اما مهم آن است که به هر بهانه‌ای این شیشه غم را بکوبیم به سنگ تا هفتادرنگ نشود. این نوید و شهامت را استاد شهریار چنین بیان می‌کند: «استخوان‌سوز سیاهی زمستان شده‌ام/ بلکه نوروز بیاید به بهارم برسم». سرمای زمستان و سیاهی روزگار استخوان‌مان را سوزانده. باید به استقبال بهار برویم تا پوست تن‌مان بشکفد و لذت زندگی را دریابیم. شهریار می‌گوید: «سرو م/ صبح بهار است، به طرف چمن آی/ تا نسیمت/ بنوازد به گل افشانی‌ها». ننشین در کنج عزلت. بیا و بهار را درک کن. بیا تا نسیم بنوارد تو را با گل‌افشانی. می‌دانیم، می‌دانید و می‌دانند، با حلواحلوا گفتن دهن شیرین نمی‌شود. ولی با وای و ایوای گفتن هم درد درمان نمی‌شود. در زمانه سختی‌ها برای غلبه بر سیاهی باید نیرو داشت و نیرو با امید می‌آید. این واژه زیبای «امید» را هجو نکنیم. لازم نیست امیدمان به دیگران باشد. ما به خودمان امید می‌بندیم. این وضع را اگر قرار است تغییر کند، غیر از من و شما کسی از عهده‌اش بر نخواهدآمد. هرگاه صحبت از امید می‌شود فوری تمام مصیبت‌های عالم و بانیان آن‌ها را ردیف می‌کنیم و می‌پرسیم «با این‌ها مگر می‌شود؟!» ولی عزیز، آن‌ها را رها کن خود و عشق خودت را بچسب که رستگاری در آن است.

بهروز مرباغی
سرمقاله نشریه اردیبهشت اودلاجان شماره ۲۶۹

0
لطفا اگر نظری دارید برای ما ارسال کنیدx