هشتادوششمین شب فیلم/ 5 مهرماه 1402 خورشیدی
هشتادوششمین شب فیلم خانه اردیبهشت اودلاجان به نمایش مستند «قاب» از امید خاکپورنیا اختصاص داشت. روایتیاز زندگی «جمشید الوندی» فیلمبردار پرکار سینمای ایران.
او در 74 سالگی به بیماری سرطان در گذشت، ولی نامی نیک ازخود به جا گذاشت. کارگردان این مستند، قصه ساختهشدن آنرا چنین روایت میکند:«با یک ناشر قرار داشتیم سه جلد کتاب پیرامون سینمای ایران در بیاوریم که جلد اول آن مربوط به قبل از انقلاب بود.
در این رابطه قرار شد گفتگوهایی با تعدادی از دستاندرکاران سینما انجام شود. ضمن آنکه برای هر دوره یک کارگردان، یک فیلمبردار و دو بازیگر به عنوان محور روایت انتخاب شدهبودند.
جمشید الوندی به عنوان فیلمبردار دوره قبل از انقلاب انتخاب شد. علت آن بود که این عزیزِ از دسترفته با تیپهای مختلف کارگردانها کار کرده بود و به نوعی آیینه تمامنمای آن سینما بود. هم با کامران شیردل و امیر نادری کار کرده بود هم با رضا صفایی و محمد متوسلانی.
به هرحال، بر پایه ایده تدوین سه جلد کتاب اقدام به ضبط تصویر و خاطرات الوندی کردیم. شروع گفتگوها سال 1395 بود. او برای برخی امور شخصی به کانادا رفت و قرار بود زود برگردد. ولی طولانی شد و اوایل 1396 برگشت. ما در آن موقع دیداری باهم داشتیم و گفتگویی هم ضبط کردیم ولی، متاسفانه، این آخرین دیدار ما شد.
الوندی به بیماری سرطان مبتلا بود و ظاهرا در کانادا هم پزشکان این موضوع را به او گفتهبودند و از امکان معالجه هم اظهار یاس کردهبودند.
بالاخره این بیماری او را در دی ماه 96 از پا انداخت.ما ماندیم و کاری نیمهتمام و غمِ بزرگ از دست دادن او. طبعا کار را رها کردیم. اصلا حال و حوصلهای برای ما نماندهبود».
وقتی قصه پردرد روزهای آخر زندگی جمشید الوندی را میشنویم به جز حیرت و افسوس نداریم. او علاوه بر شخصیت فنی و هنری خود، بسیار خوشمشرب و خوشرفتار بود. شاید به جرات بشود گفت هیچ کس خاطره تلخ از او به یاد ندارد. مگر به استثنا! مثلا کسی مانند سیامک یاسمی که آن هم داستان جالبی دارد.
نیکی جاری و ساری است!
امید خاکپورنیا تعریف میکند که وقتی جمشید الوندی از دست رفت و همه از ادامه کار منصرف شدهبودند، روح لطیف و نیکوی او به داد اثر رسید.
به یکباره کسان زیادی پیگیر شدند تا پروژه ترک نشود. «هوتن شیرازی» تماس گرفت که چرا این راشهای با ارزش را تبدیل به یک اثر مستند نمیکنید!؟ او اصرار داشت که قدر این تصاویر دانسته شود.
در حقیقت اینها تنها تصاویر گویا و واقعی از زندگی الوندی بودند و شایسته بود برای ثبت در تاریخ سینمای ایران تبدیل به یک اثر قابل استمرار شود. هوتن پذیرفت گرفتن گفتگو با خارجنشینان با او و داخلیها بامن. و دوستان دیگری هم که در جریان قرار گرفتند چنین کمکهایی کردند.
مثلا گفتگو با ذکریا هاشمی در پاریس را دوستی دیگر انجام داد و نهایتا مجموعهای فراهم آمد که تدوین شد و نام «قاب» گرفت که دیدیم و دیدید». به نقل از خاکپورنیا، وقتی چنین اشتیاقی از سوی آشنایان و دوستان الوندی مطرح شد، دوباره موضوع کتاب جدی شد و الان جلد اول کتاب تدوین شده و نیاز به ویرایش نهایی دارد تا بشود به دست ناشر سپرد که چاپ شود.
جالب است تاثیر زندگی و رفتار الوندی بر محبوبیت و ماندگاریاش چنان جاری و ساری است که امیر نادری وقتی در برابر دوربین از الوندی یاد میکند بسیار غمگین و ناراحت است.
او با تاکید زیاد اعلام میکند اگر فیلم من موفق و خوب درآمده، به خاطر آدمهایی است که همکار من بودند. مخصوصا جمشید الوندی. نادری تاکید میکند «الوندی هرگز خسته نبود.
در تمام مدت همکاری با او، اصلا، و هرگز کلمه خسته و خستگی از او نشنیدم. گاه بیش از 24 ساعت کار فیلمبرداری ما طول میکشید ولی او اصلا خم به ابرو نمیآورد».
به نظر میآید همین روحیه الوندی است که به دوستانش هم سرایت کرده و آنها اصرار دارند که یاد و نام این هنرمند به فراموشی سپرده نشود.
از فرش تا عرش!
جمشید الوندی از صفر شروع کرد و به اوج رسید. او فیلمبرداری خودآموخته و بدون تحصیلات آکادمیک بود. مثل بسیاری از دستاندکاران سینمای ایران در آن سالها. در ابتد بسیار هم تنگدست بود.
در این مستند تعریف میکند که وقتی بالاخره با کمک و یاری توفیق ابراهیمی به عنوان دستیار دوم فیلمبردار در تیم سیامک یاسمی قرار گرفت و پس از چند روز فیلمبرداری قرار شد برای ادامه به آبادان بروند، او حتی چمدان و کیف نداشت و مادرش وسایل سفر او را در بقچهای پیچیده و دستش دادهبود. تعریف میکند در آن روز سفر به آبادان برای او اوج خوشبختی به شمار میآمد. انگار به سفر خارج میرود.
میگوید وقتی بالاخره سوار اتوبوس شدند که راه بیفتند، یاسمی آمد داخل اتوبوس و آدمها را کنترل کرد و به او گفت نیازی به او در این سفر نیست و دستور داد از ماشین پیاده شود.
الوندی میگوید این پیادهشدنش از اتوبوس چنان برایش غمانگیز بود که تا شب در خیابانها قدم زد تا در تاریکی شب به خانه برود. و در این چندساعت پولی هم برای خوردن غذا نداشت! داستان غمانگیزی است.
ولی چرخ بازیگر بازیهای بسیار دارد. الوندی در چندسال، تبدیل به فیلمبردار محبوب کارگردانها و تهیدکنندهها میشود. یک روز، که در استودیویی مشغول کار بود، منشی خبر میدهد که کسی پشت خط منتظر اوست. الوندی گوشی را برمیدارد و معلوم میشود سیامک یاسمی است. میگوید الان یک ماشین بنز میآید دنبالش که ببردش دفتر او. برای مذاکره.
الوندی تعریف میکند وقتی وارد دفتر یاسمی میشود، یاسمی که با ابهت و تبختر پشت میز بزرگی نشستهبود، به احترام الوندی از جای برمیخیزد و اعلام میکند که دوست دارد فیلم جدیدش را او فیلمبرداری کند.
الوندی به او میگوید «آیا مرا میشناسید؟ من همانم که شما در آن سال نه چندان دور مرا از اتوبوسی که به آبادن میرفت، پیاده کردید! من با شما کار نمیکنم». و میآید بیرون.
تصاویر زنده و شاداب
یکی از مخاطبان فیلم، که خود منتقد سینماست، به یک نکته مهم اشاره میکند و آن تمیزی و سالمبودن تکهفیلمهایی است که خاکپورنیا در اثرش از آنها استفاده کرده.
ضمن آنکه به باور این مخاطب، یکی از ویژگیهای مهم این اثر آن است که برای روایت بخشی از سینمای ایران سراغ کارگردان و هنرپیشه نرفته. پای حرفهای یک فیلمبردار نشسته.
یعنی آن بخش از عوامل فیلم که معمولا مورد غفلت افراد و پژوهشگران هستند. او میگوید اینکه خاکپورنیا در نقل کارنامه الوندی روی دو اثر او، «صبح روز چهارم» و «تنگنا» مکث زیادی کرده، از نقاط قوت فیلم است.
جالب است که این دو فیلم که به دو کارگردان معتبر سینمای ایران یعنی کامران شیردل و امیر نادری تعلق دارند، هم بازیگر مشترک دارند(سعیدراد) هم فیلمبردار مشترک و هم نویسنده مشترک (محمدرضا اصلانی)، ولی هریک از آنها دنیا و مبانی نظری خاص خود را دارند. خوشبختانه تصاویری که از آنها آورده شده، سالم و با صدای خوب هستند.
اصولا یکی دیگر از ارزشهای این مستند سلامت و زلالی صداها است. به استثنای صدای محمدرضا اصلانی که متاسفانه ناشی از خش و فرسودگی صدای خود این هنرمند بزرگ است و به گفته خاکپورنیا، در ویرایش واصلاح صدا هم نتوانستند آن را زلالتر کنند.
چهرههای در سایه!
در مستند «قاب» متوجه یک نکته مهم میشویم. به قول یکی از مخاطبان، تاسفبار است که شخصیتها وچهرههای مثبت و موثری در سینمای ایران هستند که در سایه قرار دارند و یادی از آنها نمیشود.
مثلا علی عباسی که در این مستند به عنوان تهیهکنندهای که بسیاری از فیلمهایش را برای حمایت از فیلمسازان جوان ساخت یا محمدمتوسلانیکه چهرهای دووجهی دارد. از یک سو فیلمهای هنری و با ارزش ساخته و از طرف دیگر آن فیلمهای گیشهای سبک را بازی و گاه کارگردانی کرده که به «سهتاییها» معروف است.
متوسلانی، گرشا رئوفی و منوچهر سپهرنیا. شخصیت محمد متوسلانی متاسفانه با آن سهتاییها معرفی و شناخته میشود. این در حالی است که به گفته امید خاکپورنیا، او چهره فرهنگی و فرهیخته دارد که در سایه کارهای گیشهایش مانده.
خاکپورنیا این خبر را اعلام میکند که در حال ساخت مستند پرتره محمد متوسلانی است. البته که خبر خوبی است برای علاقمندان و پژهندگان تاریخ سینمای ایران.
در جریان گفت و شنید پس از تماشای فیلم معلوم شد درباره علی عباسی هم کتابی با نام «علی عباسی تقدیم میکند» منتشر شده که جای خوشحالی است.
سینمای در سایه
یکی از مخاطبان که خود مستندساز است، معتقد است سینمای قبل از انقلاب کاملا در سایه است. این مستندساز عزیز معتقد است ساختن مستند درباره سینمای ایران، بهویژه سینمای پیش از انقلاب بسیار سخت و پیچیده است.
علیرغم انتشار چند اثر درباره آن دوره، دست فیلمساز برای یافتن منابع و مدارک بسیار خالی است. هیچ تاریخ و پژوهش محکم و مستدل وجود ندارد.
به همین خاطر مستندساز مجبور است سراغ منابع دست دومو سوم برود. به عنوان مثال جمشید الوندی فیلمبردار بیش از هشتاد فیلم بود و با طیفی از کارگردانهای مختلف کار کرده، ولی کدام اثر یا پژوهش درباره این هنرمند وجود دارد؟ این در حالی است که در کارنامه او آثاری از امیر نادری، کامران شیردل، علیرضا داوودنژاد ودیگران وجود دارد و کسی مثل ناصر تقوایی حامی او برای جذب در تلویزیون بود.
وقتی در مورد چنین شخصیتی هیچ اثر پژوهشی وجود ندارد، حساب بقیه روشن است.
و سایر وجوه!
مستند «قاب» ظرایف خاصی هم دارد. مثلا در کنار هم قراردادن گفتگو با امیر نادری و گفتگو با داوودنژاد. لحن و حرکات امیر نادری، در طی گفتگو، دقیقا مثل صحنههای فیلم تنگنا است: چکشی، بریدهبریده و گاه عصبی. ولی لحن و رفتار داوود نژاد بسیار آرام، شمرده و نرم است. مثل صحنههای فیلم خواستگاری او که در این مستند میبینیم.
انگار خاکپورنیا بیآنکه اشاره مستقیم به منش هریک از آنها داشتهباشد، به مخاطب پیام میدهد و وجوهی دیگر از شخصیت افراد مورد گفتگو را برای بیننده ترسیم میکند.
همین امر در انعکاس لحن و بیان فرزان دلجو در قیاس با لحن و رفتار محمد متوسلانی کاملا مشهود است. ممکن است اینها کاملا تصادفی باشند ولی مزه خوبی به مستند دادهاند. همینطور دیدن نام اسفندیار منفردزاده در تیتراژ تنگنا و نام علی عباسی در چند تیتراژ نقل شده در این مستند.
اینها چاشنیهای خوبی برای یک مستند هستند. خود جمشید الوندی هم در نقل خاطرات خود مکث و تاکیدهای زیبایی دارد. به باور یکی از مخاطبان، انگار او از اول میدانست که این تصویرها برای ساخت یک مستند است نه برای تاریخ شفاهی سینمای ایران در قالب کتاب.
توزیع زمانی فیلمهای طرحشده در مستند هم توزیع خوبی است. و در انتخاب تکههای فیلمهای قبل از انقلاب تلاش نشده کهنهنمایی شود.
انگار مستندساز میخواهد اعلام کند آن سینما هنوز زنده است و ما در ریل همان سینما حرکت میکنیم.بالاخره اینکه متوجه میشویم هنوز بزرگانی که در سینمای ایران نقش موثری در ارتقای فرهنگی آن داشتند، زنده هستند ولی کاری نمیکنند: مثل ذکریا هاشمی و محمدرضا اصلانی.