اسماعیل یغمایی از نازنین باستانشناسان این سرزمین است. تمام عمر خود را در کورترین نقاط این کشور به یافتن نوری کوچک به عظمت باستانی و تاریخی ما گذرانده. و در این زمینه، مدال افتخارات بزرگی را به سینه زدهاست. همینقدر بدانیم که «کاخ داریوش» در بردک سیاه استان بوشهر از کشفیات قبل از انقلاب این انسان فرهیخته و ارجمند است.
او، منت بزرگی بر همه ما علاقمندان این آب و خاک گذاشته و خاطرات بسیار دلنشین و خواندنی خود از یک عمر باستانشناسی را نوشته و چاپ کرده. به جرات میتوان گفت این کتاب شیرینتر و جذابتر از دهها رمان و قصه است. خواننده چنان مجذوب کار و زندگی باستانشناس میشود که انگار یک رمان عاشقانه را میخواند.
خواننده در جریان زجر روحی و فشار روانی باستانشناس در لحظههای بنبست لایهنگاریها و کاوشها قرار میگیرد و وقتی در جایی دیگر شاهد کشفی از او است اشک شوق میریزد.
نکته بسیار زیبایی که در این بازخوانی یک عمر کاوش و باستانشناسی وجود دارد، عشق بیمانند او به پیکرها و اشیاء یافتهشده است. با آنها حرف میزند، عاشقانه میسراید و متاثر میشود. این نوع نگاه به موضوع کار بسیار مغتنم و مهم است.
تکهای از «اشک ایشتار» را باهم میخوانیم:
«همه رفتهبودند و من تنها توی کارگاه بودم؛ مهرهها را به نخ کشیدم؛ تکتک کاشی شکستهها و تکهسفالهای مهم را شماره دادم و نوشتم تا رسیدم به ایشتار.
محکم توی دستم گرفتهبودم که مبادا غیب شود. روی ورقه نوشتم: «شماره ثبت ۱۹، پیکره ایشتار، خدای باروری، بدون ترک و شکستگی، نو، بلندا. . . ». یک دفعه یادم آمد که ۱۹ شماره مقدس عیلامیهاست. دور و برم را نگاه کردم، هیچکس نبود. رو کردم به پیکره و گفتم: «نه. . . تو نمیتونی ۱۹ باشی. امروز پدر من را درآوردی. بیآبروم کردی. هرچی زحمت کشیدهبودم به باد فنا دادی. پروفسور که آنقدر دوستم داشت و بهم احترام میذاشت، دعوام کرد. آشغالِ کثافت. حالا که تو مشتمی چرا مثل سنگ شدی؟. . . .» همینطور که این حرفها را بلند بلند میزدم، به چشمهایش خیره شدم. آمدم بگویم: «تو! زنیکه پدرسوخته. . . » که یکباره دیدم همه عضلات صورتش در هم رفت، فشرده شد و یک قطره اشک از گوشه چشمش غلتید روی دستهای حلقهشدهاش. باور نمیکردم. به گوشه چشمش دست کشیدم. نه! اشک بود. باز یک قطره دیگر، یک قطره دیگر. . . خدای من! ایشتار گریه میکرد. کم ماندهبود از ترس سکته کنم. زبانم بند آمدهبود. توی دلم بسمالله میخواندم و با چشمهایم ملتمسانه میگفتم: «تو رو خدا گریه نکن، تو رو قرآن گریه نکن. . » اما وقتی این حرفها را میزدم، از یک چشمش اشک میریخت. بیاختیار به طرف در کارگاه دویدم و یکراست رفتم دستشوی. در آن شب زمستانی، سروصورتم را زیر شیر آب سرد گرفتم. نمیدانم چه مدت، چند دقیقه همینطور آب سرد بود که روی سر و صورتم میریخت. شیر آب را که بستم نگاهم در آینه به خودم افتاد. زرد، رنگپریده، با چشمهای گودافتاده. از خودم، از قیافه کریهام ترسیدم. چرا زیر چشمهایم سیاه شده؟ چقدر زشتتر شدم! یک دسته موی سپید به موهای سپید شقیقههایم اضافه شدهبود. . . .