هفتاد و پنجمین شب فیلم/ 14 تیرماه 1402 خورشیدی
هفتادوپنجمین شب فیلم خانه اردیبهشت اودلاجان به نمایش یک مستند شهری اختصاص داشت. کاری از محمدسعید محصصی، با نام «سمفونی شهر باران». این کارگردان معتقد است «همه چیز در شهر است و در شهر اتفاق میافتد. با موضوع شهر است که میتوانی حرفهای درست و درمان بزنی.
در روستا خبری نیست».ضمنا اشاره میکندکه شدیدا به آثار و رمانهای اورهان پاموک علاقه دارد. چون «تقریبا در تمام کتابهایش استانبول هست. یا مستقیم و به عنوان حتی پرسوناژ یا غیرمستقیم و فرعی.
حتی در نقاشیهایش و در موزهاش هم شهر و بخصوص استانبول حضور دارد». این علاقه را اضافه کنیم به این حرف محصصی که میگوید «من روستازاده نیستم. بچه شهر هستم. شهرنشین بودم و هستم.»
در ابتدای نشست، به روند ساخت مستند سمفونی شهر باران اشاره میکند و یادآور میشود که کارش سخت بود چون در روزهای همهگیری کرونا فیلم را ساختند. در روزهایی که «بعضیها اکراه داشتند جلو دوربین بایستند یا ماسک ازصورت بردارند.
هرکجاکه میرفتیم نیم لیتر الکل دستمان بود! از همه مشکلتر، موضوع تدوین بود. من تدوینگر، بهرامبیگی،را حضوری ندیدم.
کرونا بود و احتیاط سخت!» به هرحال فیلم را کلید میزنند و ادامه میدهند! هرچند سابقه طرح از سالها قبل شروع شدهبود. «سال 1388 فیلمی ساختم درباره اصفهان. سمفونی اصفهان. از همان موقع در فکر سمفونی شهر باران بودن. قبلتر، در 87 طرح مستند اصفهان به مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی دادهبودم و از همان موقع به فکر سمفونی شهر باران بودم.
چندسال طرح پیشنهادی من از این سازمان به آن انجمن قل خورد تا اینکه نهایتا سازمان استانهای تلویزیون شد کارفرمای من برای ساخت این مستند. الان خوشحالم که در سال 88 سمفونی اصفهان را ساختم و حدود 12 سال بعد سمفونی رشت را کلید زدم. پس از سمفونی اصفهان بود که رغبت زیادی در بین مستندسازان به وجود آمد برای ساخت فیلمهایی درباره شهرها. سمفونی شهرها. امری مبارک».
مستند بدون تحقیق نمیشود!
یکی از مخاطبان اثر با اشاره به گنجاندهشدن مدرسه فروغ در مستند سمفونی شهر باران، به یک نکته تازه اشاره میکند. «در دورهای نسبتا طولانی، مدرسه و معماری آن بسیار مهم بود و فضاهای کامل و چندوجهی هم داشتند. مثلا دبیرستان البرز تهران یا مدرسه ایرانشهر در یزد که با طرح آندره گودار و ماکسیم سیرو ساختهشد. این نوع مدرسهها انگار فلسفه آموزش را درست میفهمیدند و فضای کامل برایشان ایجاد میکردند.
آزمایشگاه داشتند، سالن تئاتر یا همایش، فضای بازی و حتی فضای کارگاه. مدرسه شاپور اسکو حتی برای هر کلاس یک باغچه اختصاصی داشت تا بچهها به صورت ملموس کار با طبیعت را یاد بگیرند.
قبلترها مدرسه گلستان بوشهر را داریم. و در اواخر هم مدرسه رازی تهران را. آیا مطرح شدن مدرسه فروغ رشت هم بر اساس این نوع ویژگیها و بر اساس یک تحقیق انتخاب شده یا نه». کارگردان به این پرسش واکنش جذابی دارد. او میگوید «اولا هیچ مستندی بدون یک دوره تحقیق ساخته نمیشود.
اساسا در هیچ شاخه هنری دیگر هم نمیشود بدون تحقیق وارد شد و اثری خلق کرد. در یک نمونه استثنایی فلان مستندساز آلمانی برای ساخت فیلمی درباره بمباران درسدن در جنگ جهانی دوم حتی تعداد دقیق بمبهای ریختهشده بر روی شهر را درآوردهبود. بیشاز 80هزار بمب. در یک زمان، که باعث شدهبود حرارت کف زمین به 1300 درجه برسد! این البته یک نمونه است.
اما چرا من مدرسه فروغ را انتخاب کردم. این مدرسه یک نمونه بود. مدرسههای دیگر نشانی از فروغ ندارند. ولی مثلا مدرسه شاپور را داریم که 102 سال سابقه دارد و کسانی چون پرویز ناتل خانلری و استاد بهزاد در آن تدریس کردهاند. با اینحال، فروغ را انتخاب کردم چون میخواستم مدرسهای باشد که شخصیت مستند من در آن درس خوانده. ضمن آنکه دنباله جنبش نسوان بود و کسانی چون دکتر محمد روشن در آنجا درس داده و نظم و انضباط خاصی داشته. مثلا پوشیدن لباس فرم واحد و تمیز. مدرسه فروغ را انتخاب کردم چون الان دیگر نظیر آن وجود ندارد!»
شهر فرهنگی
واقعیت آن است که گیلان و شهرهای اصلی آن، رشت، انزلی، لاهیجان و لنگرود، و البته فومن و شفت و بقیه هم، نقطهگریزهای فرهنگی کشور هم هستند. هنوز هم در این شهرها نشریههای محلی منتشر میشوند و نمایش و همایش دارند و گیلانشناسی و امثال اینها.
محمدسعید محصصی برخی از این نوع فعالیتها را در فیلم خود آورده و از برخی چهرههای مدنی و فرهنگی هم در فیلم استفاده کرده. با اینحال علاقمند است از برخی آدمها به صورت ویژه یاد کند.
مثل محمدتقی پوراحمد جکناجی روزنامهنگار و عنایت نجد سمیعی پژوهشگر. جکتاجی حتی پیشنهادهایی برای غنای مستند به محصصی ارائه میکند. در سایه این نوع نگاه و همکاریها است که مستند سمفونی شهر باران از یک فیلم گزارشی فراتر میرود. یکی از مخاطبان این نکته را برجسته میکند و میگوید: «از اینکه فیلم به ورطه نگاه توریستی نیفتاده، خیلی خوب است.
در عین حال که سرزندگی و شادابی خوبی از رشت نشان میدهد ولی اصلا نگاه توریستی به شهر ندارد. با اینحال، یک نکته هم هست که باید پاسخ دادهشود. آن هم نخ تسبیع بین این تکههای پازل است. در فیلم قطعههای متفاوتی هستند که در کنار هم قرار گرفتهاند، یکیش تاریخی است، آن یکی در مورد باقلاقاتوق و آن دیگری درباره بنیاد مژدهی.
این تکهها چگونه به هم وصل میشوند؟» کارگردان برای این پرسش هم پاسخ دارد. «سعی کردم از چند وجه این پیوستگی را به وجود بیاورم. مثلا از جنبه نسلی و گروههای سنی. زن 77 ساله داریم و مرد شصت و چندساله و آن یکی چهل و خردهای.
اینها همه باهم یک هرم سنی و اجتماعی تشکیل میدهند. از سوی دیگر تلاش شده تصویری از حرف و صنوف شهر هم از نظر تاریخی و هم از نظر زندگی امروز داشتهباشیم. علاوه بر اینها، فرهنگ درونمایه اصلی فیلم است و در تمام تکهها و قسمتها مشهود است».
شهر، بازهم شهر!
در فرازی دیگر، دوباره مبحث شهر و لزوم نگاه به آن در سینما مطرح میشود و گفتگوی چندجانبهای بین مخاطبان در میگیرد. یکی از این دوستان معتقد است که در سینمای ایران ظلم بزرگی به شهرها شدهاست.
کارگردانان به عمد یا به خطا سعی در گمکردن شهر در فیلم خود دارند. حتی اگر لوکیشن در نقطهای باشد که نام و پلاک خیابان در قاب تصویر بیفتد، میکوشند آن را بپوشانند تا دیده نشود.
مخاطب دیگری معترض است که چرا در اغلب فیلمها شهر مکانی برای نزاع و خونریزی یا فساد و دغلبازی است. در فیلمهای پیش از انقلاب هم شهر و شهری یعنی دروغ و دغل در برابر سادگی و صداقت روستا و روستایی.
این نوع نگاه به شهر اصلا نگاه سالمی نیست. شهر، با هر معیار و مقیاسی، مرحلهای تکاملی در جوامع بشری نسبت به روستا است. مخاطب دیگری، موضوع شهر را به نقاشی و رمان هم میبرد.
«ما نقاشی شهری نداریم. چند اثر هم که در کاخ گلستان هست و نمایی از چند عمارت را دارند، متاسفانه پرسپتیکو سالم ندارند. ما نقاشیهایی که از خیابان و مردم تصویر بدهد نداریم این در حالی است که در اروپا از سدهها پیش، مناظری از خیابانها در نقاشیها آمده.
مثلا کارهای ونگوگ، پیسارو و دیگران. در ایران شاید چند نقاشی معدود از ابوالحسن خان غفاری صبا ملقب به ملکالشعر را داریمکه تکههایی اززندگی شهری را نشان میدهند».
بحث به اینجا که میرسد، برخی از حاضران در جلسه، از جمله فرهاد ورهرام این پرسش را مطرح میکنند که اصولا آیا ما «شهر» داریم؟
دوباره رشت!
محمدسعید محصصی، طرفدار شهر است. اما معتقد است اگر قرار است مستندی درباره شهر ساخته شود، باید موضوع آن از دل تفکر خود کارگردان بیرون بیاید. «تا کارگردان با موضوع یکی نشود و سرشته و همنوا با آن نشود، اثر درستی ساخته نمیشود. من در مورد روستا حرفی برای گفتن ندارم.
نمیتوانم با آن سرشته شوم. در تمام این حدود چهل سالی که دارم فیلم میسازم، به این نتیجه رسیدهام که در روستا چیزی وجود ندارد. هرچه که باشد تقلید و الگوبرداری از شهر است.
من اگر بیست سال دیگر هم عمر داشتهباشم و امکان کار هم داشتهباشم، همهاش درباره شهر خواهمساخت و حتی خواهم کوشید همهاش هم با موضوع شهر رشت باشد».
یکی از مخاطبان در تایید نگاه کارگردان معتقد است که در فیلمهای ما طوری به شهر نگاه میکنند که گویی روستایی به شهر میآید که گول بخورد! کارگردان از شهر فقط به عنوان لوکیشن استفاده میکند انگار نه انگار که اینجا شهر است با هزاران قصه.
دوست دیگری میپرسد ما مگر چندتا شهر مثل تهران و اصفهان داریم؟ حتی همینها هم آیا با تعریف جهانی، واقعا شهر هستند؟ آیا شهر با شهروند تعریف میشود یا با شهرنشین؟
فیلم چه میگوید؟
یکیاز زیباییهای مستند سمفونی شهر باران، احساس باران و خیسی شهر در کلیت مستند است. ما شهر بارانی را کاملا احساس میکنیم.
در کنار این آتمسفر با بسیاری از وجود مدنی و اجتماعی شهر هم آشنا میشویم. با کارخانه کبریتسازی عنقا آشنا میشویم با خانم ادارهچی و خانوادهاش که منشوری از شهروندان گیلانی است، آشنا میشویم.
با خانواده و بنیاد مژدهی و مدرسههای خوب شهر آشنا میشویم. در کنار اینها شاهدیم که چگونه در غیاب یا مقابل چشمان سازمان میراث فرهنگی، عمارتهای تاریخی را دانهدانه فرو میریزند و هویت شهر را مخدوش میکنند.
کارگردان با هوشیاری تمام نحوه بازکردن پنجرهها و ارسیهای تاریخی را نشان میدهد که چقدر با اختیاط و دقیق باز میکنند! چون قرار است ببرند در بازار عتیقهجات و کالاهای گران بفروشند. غارتگر به ارزش جنسی که غارت میکند، واقف است.
کارگردان با فروتنی اعلام میکند خیلی چیزهای دیگر هم میتوانست مطرح شود، ولی ظرفیت مستند محدود است. میشد درباره تئاتر گیلان حرف زد.
در مورد شهرداری رشت و تطور آن سخن گفت حتی درباره میناسیانها. درباره آن دهسالی هم میشد سخت که روسها رشت را با قرار قطعی از دولت ایران گرفتند و تحت سلطه خود درآوردند، میشد حرف زد.
ولی جا برای اینها نبود. حتی میشد درباره شخصیت مثلا میرزاکوچک بیشتر صحبت کرد.
میشد این پرسش را مطرح کرد چرا در حالیکه رشت و گیلان این همه قهرمان و چهره دارد، فقط میرزاکوچک خان برجسته میشود؟ و خیلی پرسشها و پاسخهای دیگر.
ولی همین فیلم پرسشهای نهفته و نهان دیگری هم مطرح میکند. پرسشهایی که خیلی درونی هستند. مثلا یکی از شخصیتهای مهم و خوشنام محوری مستند دکتر پارسا است.
او در حالیکه از تهران برای دیدن خانواده به رشت میرود، میگوید اینجا سوئیس ایران است! بلافاصله برای مخاطب این سوال پیش میآید که چرا چنین شخصیت فرهیختهای سوئیس را رها کرده در تهران زندگی میکند!