شصتودومین شب فیلم/ 10 اسفند ۱۴۰۱ خورشیدی
قصه مستند«بیشناسنامهها» از زبان کارگردان، جذاب و شنیدنیاست. میگوید«میخواستم درباره سیاههای ایران وحتی بردهداری و بردههای ایران مستند بسازم و در جریان مطالعات که تقریبا سه سال طول کشید، متوجه شدیم موضوع بردهداری در ایران چندان جدی و مطرح نبوده و نیست.
در جریان بازدید از جاهای مختلف، در بلوچستان به آدمهایی برخورد کردم که شناسنامه نداشتند. حس کردم این موضوع جذابیت بیشتری دارد. شروع به تحقیق و پژوهش بیشتری کردم. به خیلی جاها رفتم.
ازجمله با وساطت دوستی، به دیدار مولوی عبدالحمید مولوی در مسجد مکی. مسجدی که به تقلید از شمایل ایاصوفیه در مکان صافشده چندخانه در محلهای فقیرنشین ساختهشده.
در جریان مطالعات یک دی.وی.دی به دستمان رسید که نشان میداد چقدر افراد بیشناسنامه در منطقه وجود دارد.جالب است که این بیشناسنامهها، عموما، توسط پلیس دستگیر و بهعنوان افغانی (خارجی) رد مرز میشوند و بعد از چندوقتی دوباره برمیگردند ایران.
کار از نو و دستگیری از نو. جالب اینجا است که این افراد شدیدا به ایرانیبودن خود اصرار دارند و حتی در مقطعی پیشنهاد دولت پاکستان برای اعطای تابعیت آن کشور را رد کردند، در حالی که در زمان شاه وقتی دفتر نمایندگی ایران در کراچی اعلام کرد به بلوچهای علاقمند به ایران تابعیت میدهد، تعداد زیادی ازبلوچهای پاکستانی تابعیت ایران را گرفتند».
به نقل از فرهاد ورهرام، انجمن گسترش سینمای مستند و تجربی است و یک بار فرصت پخش از شبکه مستند تلویزیون داشته. این هم قصه جالبی دارد: «ظاهرا، آن شب آیتالله آملی لاریجانی پای تلویزیون بوده و مستند را تماشا میکند و از وجود چنین مسالهای تعجب میکند.
مستند را از تلویزیون میگیرند و در مجلس پخش میکنند و ظاهرا پس از دیدن این مستنددر مجلس استکه صحبت وتصویب مجوز صدور شناسنامه برای بچههایی که مادر ایرانی دارند، اتفاق میافتد، که البته مصوبه مبارکی است!»
کماطلاعی عمومی از مساله!
یکی از مخاطبان که جامعهشناس و استاد دانشگاه است از اینکه چنین مسالهای با چنین درجه اهمیت درمحیط دانشگاهی مطرح نیست و نه درحوزه حقوق و نه در حوزه جمعیتشناسی شناخته شدهاست. پس شاید بهتر باشد این مستند در محیط دانشگاه هم فعالیت شود.
این مخاطب ادامه میدهد: «یک فرد دانشگاهی، مثلا جامعهشناس، ممکن است برای بیان یک مساله مقاله مفصلی بنویسد و کلی مرجع و منبع ذکر کند، ولی یک مستندساز با مستندی کوتاه همان مساله را موثرتر و گویاتر بیان کند.
بنابراین بهتر است ارتباط بین مستند و دانشگاه برقرار شود» این حرف را ورهرام میپذیرد ولی اعلام میکند وظیفه مستندساز این نیست که دنبال پخش باشد. این وظیفه تهیهکننده است.
ضمن آنکه قاعدتا باید خود دانشگاه یا دیگر حوزههای علاقمند باید سراغ فیلم را بگیرند نه برعکس». ورهرام پس از این توضیح، متاسفانه، به یک سرخوردگی ناجور هم اشاره میکند: «در یک موقعیتی، همین فیلم را به درخواست یکی از استادان دانشکده علوم اجتماعی در آنجا به نمایش گذاشتیم. پس از نمایش مستند، دریغ از یک نفر که یک سوالی درباره فیلم بکند. بر این اساس، من متاسفانه خیلی علاقمند به نمایش مستند برای دانشجوها نیستم. انگار دنبال دنیاهای دیگری هستند و کاری بهاین مسائل ندارند. شایدهم، امیدوارم، آن نشست ما استثنا بود و ما بدشانس. امیدوارم چنین باشد. وگرنه فاجعه است».
چرا شناسنامه نمیگیرند؟
چند نفر از مخاطبان مستند کنجکاو بودند بدانند چرا اهالی دنبال شناسنامه نبودهاند. علاوه بر این چرا دولت نمیخواهد یا نمیتواند به آنها شناسنامه بدهد.
کارگردان این پرسشرا چنین پاسخ میدهد: «اصولا برخی از این افراد نیازی به شناسنامه نداشتند. داشتن یا نداشتن شناسنامه برایشان فرقی نداشت. علاوه بر آن داشتن شناسنامه یعنی نشاندارشدنو آدرسدادن به حکومت برای گرفتن سربازی.
برخیشان هم تعصب دارند و علاقمند نیستند عکس زنشان را یک ژاندارم روی شناسنامه بچسباند! تعدادی از این بیشناسنامهها یاغی بودند و نداشتن شناسنامه نوعی ایمنی برای آنها است.
از اینها گذشته، تا مدتها و تا همین اواخر، رفتوآمد بلوچها به پاکستان یک امر ساده و عادی بود. نهشناسنامه میخواست نه گذرنامه. اما چرا دولت به این افراد شناسنامه نمیدهد، باید از دولت پرسید.
اما یک مساله تقریبا روشن است و آن هم بدبینی عمیق حکومت نسبت به بلوچها است. به هردلیلی حکومت رویخوش به اینها نشاننمیدهد. اینکه این بدبینیها ریشه منطقی دارد یا نه، مورد بحث ما نیست. در بسیار موارد، اینها را «خارجی» تلقی میکنند. در حالی که فقط با دقت در لهجه این افراد میتوان نه تنها ایرانیبودن آنها تشخیص و تدقیق کرد بلکه روستایشان را هم میشود دریافت.
پلانها و تصاویر زیبا!
از مخاطبان پرسیده میشود پلان یا تصویری را که خیلی موثر و زیبا تشخیص دادهاند مطرح کنند. پاسخ مخاطبان بسیار جالب و گویا است. بیشتر مخاطبان آخرین صحنه فیلم را موثرتر از بقیه صحنهها میدانند. آنجا که بچهها رفتهاند بالای تپه و فریاد شادی یا اعتراض سر میدهند. شاد و شادب. و این تصویر در تصویر پسزمینه شهر که ساختمانهای چندطبقه دارد محو میشود. تصویری که جریانهای اجتماعی و شهری امروز را تداعی میکند. انگار همان بچهها هستند که امروز بهخیابان آمدهاند. کارگردان، با کمی احتیاط قبول دارد که آن صحنه را با تعمق در انتهای فیلم گذاشته. اعلام میکند در آن روزها همیشه تصور میکرده اگر شهر به دست این بچهها بیفتد ممکن است به هیچچیز و هیچکس امان ندهند و رحم نکنند.
اینها بچههای خشم هستند. بچههای تحت ظلم و عسرت. بیآنکه تقصیری داشتهباشند.
وقتی از کارگردان پرسیده میشود تصویر انتخابی خودش را اعلام کند، به چهره زنی که شوهرش زندانی اعدامی است و او با شش فرزند باید جور شوهر را هم بکشد اشاره میکند که پساز شرح حالش سرآخر با سکوت به دوربین نگاه میکند و چشمش خیس میشود. سکوتی که گویاتر از هزار حرف است.
نگاه زن سرشاراست از نوعی خشم فروخورده و آه.
انتخاب یکی دیگر از مخاطبان صحنهای است که مردانی سفیدپوش در شبی تاریک با موسیقی محلی میرقصند. انگار نه انگار این همه مصیبت و مشکل بر سر مردم آوار شده.
این مخاطب این نکته را تاکید میکند که در تجربه کاری و شخصیاش هم متوجه شده که بلوچها بسیار آدمهای شاد و قدردان زندگی هستند و در هر شرایطی میخواهند شادابی خود را حفظ کنند. شاید همین روحیه است که مردم بلوچ را تا کنون سر پا نگهداشته و از صحنه خارج نشدهاند.
چرا شناسنامه؟
در مستند شاهدیمکه یکی از اصلیترین خواستهای این افراد گرفتن شناسنامه است. چه شده که گرفتن شناسنامه تبدیل به خواست اصلی این مردم شده؟
جواب کارگردان که در متن مستند هم کاملا روشن و واضح اعلام میشود، «یارانه» است. از زمانیکه قرار شد در اجرای بهاصطلاح هدفمندکردن یارانهها به مردم پول نقد بدهند. برحسب تعداد عائله.
از آن زمان به بعد اهالی بیشناسنامه هوس کردن دنبال گرفتن شناسنامه بروند بهویژه خانوادههای پر اولاد.
در امتداد این سخنِ کارگردان، یکی از مخاطبان به تاثیرات غیرقابل پیشبینی برخی اقدامات حکومتی بر زندگی مردم و مورفولوژی شهری اشاره میکند، از جمله تاثیر مسکن مهر بر خالیشدن برخی روستاها و بافتهای تاریخی.
به عنوان مثال، روستای تاریخی بیابانک با ساختهشدن مسکن مهر در سرخه تخلیه شد و اهالی با آن اندک پول خود صحب آپارتمان کوچک چهلپنجاه متری شدند و خانه روستایی خود را تخلیه کردند.
یا با کوپنیشدن مجدد نفت و بنزین بسیاری از حمامهای عمومی بسته شدند. و از همه جالبتر برافتادن نسل جیپهای ویلیز و آمریکایی شهر رحیمآباد که یک ویژگی بصری و مدنی مهم آن شهر بود که به دلیل عدم امکان دریافت کارت بنزین از دور خارج شدند و آن منظر مدنی و شهری از بین رفت.
اینها نتایج ناخواسته قوانین و تصمیمات کلان ملی است که گاه برعکس میشود.
رنگهای گرم جنوب و نگاه سیاهِ روشنفکران!
بسیاری از قابها و پلانهای این مستند، بهویژه آن تصاویریکه در فضای بسته گرفته شدهاند، رنگهای گرم و پخته دارند. خیلی شبیه نقاشیهای کلاسیک اروپایی هستند.
انگار کارگردان عمد داشته تا گرمی وجود این آدمها، با وجود تمام مسائل و مشکلات، در این تصویرها و این رنگها را نشان دهد. کارگردان این برداشت را میپذیرد و میگوید در فیلمبرداری از این صحنهها از رنگ و نور مصنوعی استفاده نمیکند.
او تاکیدمیکند مهمترین مساله در عکاسی و فیلمبرداری «دیدن» است. ساده یا از پشت ویزور.
بخش بزرگی از این «دیدن» بسته به تجربه است. علاه بر این، نگاه فیلمساز و هنرمند هم در انتخاب رنگ و زاویه دید مهم است. متاسفانه، به باور کارگردان، بسیاری از نویسندگان ما نگاه سیاه به بلوچها دارند.
جلال آلاحمد، اسلام کاظمیه و امثال این عزیزان در حوزه ادبیات و کسانی مثل مسعود کیمیایی در حوزه سینما تصویر خشن و غیرانسانی از بلوچها ساختهاند.
اینان را انسانهایی زبون و بدبخت و قابل ترحم نشان دادهاند که حق دارند دست به خشونت بزنند. از سوی دیگر، اقدامات دولت هم نتوانسته گام موثری در ارتقای منزلت زیستی مردم منطقه بردارد. همین بندر آزاد چابهار که میتوانست موجب شکوفایی اقتصادی منطقه و رشد اجتماعی و مدنی مردم شود، فعلا، تنها تاثیری که داشته خالیشدن روستاها و رشد حاشیه شهر شده.
از سوی دیگر، رفتارهای نه چندان مدرن مردم، اعم از طایفهگرایی و جداماندگی از سرزمین سبب شده که عقبماندگی از رشد معمول سرزمین اصلی برای خود اهالی هم امری عادی تلقی شود.
شایسته یادآوری است که از اواخر سالهای چهل خورشیدی که رفتوآمد دربار به سیستان و نوار ساحل شمالی خلیجفارس انجامشد تغییرات مثبت و محسوسی در منطقه بهوجود آمد. هرچند بسیار ناچیز بود.
(به گفته یکی از مخاطبان، در عید نوروز سال 1352، سفرش از زابل به گناباد 26 ساعت طول کشیده بود و این تصویر نشان میدهد بسیاری از رفتوآمدهای دربار به منطقه جنبه نمایشی داشته و تاثیر محسوس بر زندگی مردم نداشته).
درست است که درهمانسالها کارخانه بافت بلوچ راهافتاد، صنایع دستی کلپورگان برجسته شد و سوزندوزی بلوچ به عنوان هنری که میتواند در لباس شهبانوی کشور به کار گرفتهشود و تبدیل به برند شود.
اینها و بسیاری کارهای دیگر هم از همان سالها انجام شد و نتایجی هم داشت ولی آنچهکه موجب تغییراتی تقریبا محسوس شد توسعه راههای مواصلاتی و ارتباطی است که در سالهای اخیر اتفاق افتاده.