سلام
داستانهای زیادی از عشق خواندهایم یا تجربه کردهایم. از عشق خانمانسور شیخ صنعان به ترسادختر زیبای زمان، تا عشق سوختهدلانی چون مجنون و ویس ورامین و دیگران. اساسا، بخش مهمی از ادبیات و شعر این سرزمین با عشق و عاشقی سروکار دارد. انگار بر پیشانی همه ما نوشتهاست، بیعشق، هرگز! و درست است. واقعا بی عشق هرگز. اصولا تصور اینکه آدمیزادی پیدا شود که زنده است ولی عاشق نیست! امکان ندارد. ذات بشری است، عاشقشدن و عشق ورزیدن! اما صحبت سر همین عشق است. آدمیزاد موجود غریبی است. میتواند بر عرش باشد یا بر فرش. به خودش بستگی دارد و آموختههایش. این انسان تا عاشق نباشد نمیتواند قدم از قدم بردارد. موضوع سر این است که عشق درجات دارد و انسانها برحسب آموختهها و تجربههای خود درجهای از عشق را تجربه میکنند. گاه عشقی که برای کسی مهم و حیاتی است برای دیگری، اصلا جای صحبت ندارد. و بسیارند آنانی که عشق را به مسلخ میبرند و عرض و آبروی هرچه عاشق است را میبرند.
اگر نخواهیم وارد مقولاتی شویم که ممکن است نتوان در چنین قفسکوچکی جمعوجورشکرد، فعلا،از مقولهعشقانسانی میگذریم. از عشق افلاطونی تا عشق زمینی آدمها نسبت به هم میگذریم. حتی از برخی مقولهها هم که خوشبختانه یا شوربختانه بسیار رایج و مد روزگار هست هم میگذریم، مثل عشق به پدر و مادر و برعکس عشق به فرزند و غیره. اینها همه خوب هستند ولی به نظر نمیآید محرک بزرگیبرای آدمیزاد باشند. عشق بزرگی باید تا این عشقهای کوچک و خرد ببالند: عشق به زندگی! عشق به زندگی است که به شما نیرو میدهد عاشق کسی باشید، فرزندیا پدرومادرتان را بپرستید، همکارتان را دوست داشتهباشید و کشورها را ستایش کنید.
عشق به زندگی است که به ما نیرو میدهد از منافع خرد و کلان خود بگذریم و به قله بلندتری برسیم. اگر عاشق زندگی نباشیم، اصولا چه فرقی میکند در بیغوله باشیم یا در قصر. اگر عشق به زندگی نباشد آن قصر را تبدیل به مزبله و زندان خود میکنیم و اگر عاشق زندگی باشیم، خانه کوچکمانرا برای فعالیتوزیستیانسانیچنان میسازیم که از هر کنج و گوشهاش آوای زندگی به گوش برسد. برای ساختن محله و شهر ما نیاز به چنین عشقی داریم. کسانی که عاشق زندگی نباشند نمیتوانند کاری برای محله کنند. آنان در گیرودار بدهبستان میمانند و دل به کار نمیبندند. «زندگی زیباست/ زندگی آتشگهی دیرندهپابرجاست/ گر بیفروزیش/ رقص شعلهاش درهرکران پیداست ورنه خاموش است و/ خاموشی گناه ماست». آری، اگر این عشق به زندگی باشد، شهرمان را و محلهمان را میسازیم. ورنه، شهر همین است و محله همین. امروز زمان آن رسیده عاشقان گرد هم آیند و فارغ از دغل و غوغای زمانه، زمان را به پیش برند. میشود!
نوشتهی بهروز مرباغی
سرمقاله نشریه اردیبهشت اودلاجان شماره ۸۱