فرارِ ناکام!
«یک روز صبح (هفته اول فروردین ۱۳۴۸) که با سروصدای غیرمعمول از خواب بیدار شدیم، دیدیم که روی بام زندان پر از سرباز مسلح است و یک جوری با نفرت به ما نگاه میکردند. بله پلیس به بند ۳ که گروه جزنی در آنجا بود، حمله کردهبود. در چنین مواقعی هم که پلیس طبق روش رضاخانی همهجا را ویران میکرد، هرچه از نخود و روغن و برنج و آرد و میوه و نمک و لباس و کتاب و دمپایی و حوله و از این قبیل چیزها که در بند بود، همه را روی هم میریخت و با لگد روی آن به پایکوبی میپرداخت. پس از یک ساعت انتظار، خبر آوردند که که بله، گروه جزنی میخواستند از زندان شماره ۳ فرار کنند. یعنی چهارنفر از آنها، مشعوف کلانتری، محمد چوپانزاده، عزیز سرمدی و عباس سورکی، شب در حیاط مخفی میشوند و توی بند نمیآیند. طنابی هم از تکههای ملافه و تور والیبال تهیه کردهبودند. از آن گوشه حیاط شماره ۳ که به شکل سهگوش است، بالا میروند و روی دیوار میرسند. حالا نورافکن هم روی دیوار را روشن کردهبود. با زحمت و سینهخیز خود را تا لبه دیوار که نزدیک باغ زندان قصر است، میرسانند. طناب را از آن طرف آویزان میکنند. کلانتری با طناب پایین میآید و میرود توی درختها. یک نگهبان گشت از دور پیدا میشود. چوپانزاده تازه به زمین رسیده که نگهبان او را میبیند و سوت میکشد. سایر نگهبانها و پلیسها میرسند و همه را دستگیر میکنند. سرمدی و سورکی هم که روی پشت بام ماندهبودند، آنها را هم دستگیر میکنند. پلیس پس از این حادثه در تمام زندانها از سیاسی گرفته تا عادی، رفتار وحشیانهای در پیش گرفت. . .»
زندگینامه حسن ضیاءظریفی؛ ابوالحسن ضیاءظریفی؛ نشر امیندژ؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۳؛ ص ۱۱۸
(کتابی از تاریخ معاصر ایران. این تکه، از خاطرات صفر قهرمانیان است که طولانیترین زندان دوره پهلوی را تحمل کرد.)