مرد و مردانه بیایید بیرون!!!
«. . . به دربار زنگ زدم. . . همانروز شاه بعدازظهر اجازه داد. من رفتم خدمتش، تقریبا سه بعد ازظهر. وقتی رفتم پیش شاه، هقهق گریه میکردم، یعنی صدایم بهقدری بلند بود که اشکم جاری و نازل بود و گریه میکردم. رسیدم و خیلی به من احترام کرد. پاشد و ادب کرد. من را نشاند روی نیمکت. خودش روی صندلی جلوی من نشست. من به او گفتم که «کشوری که چندین هزار سال شاهنشاهی خودش را با نهایت افتخار و سربلندی حفظ کردهاست (گریه)، ننگ بر شما که در عهد شما و بهدست شما این شاهنشاهی دارد سقوط میکند. حفظ شاهنشاهی ایران به این است که شما آمدید» عین عبارت این است «که توی این اتاق خودتان را قایم کردید. با قایمکردن که شاهنشاهی ایران حفظ نمیشود. مرد و مردانه بیایید بیرون. بروید پشت رادیو اعلام کنید. بگویید: ملت من، اینکه تا به حال سکوت را اختیار کردم، برای این بودهاست که خواستم ملت ایران دشمنان خودش را بشناسد. حالا که دشمنان ایران شناخته شده، من حاضرم تا آخرین قطره خون خودم را بریزم و دشمنان ایران را سرجای خودشان بنشانم؛ پس از آن اگر شما ملت ایران من را خواستید، به خدمتگزاری خودم حاضرم ادامه دهم و اگر شما ملت ایران من را نخواستید، بازهم با کمال میل هرکس را که شما بخواهید من هم با همان موافقت میکنم. کمک میکنم که خواست شما به شاهنشاهی انتخاب شود و باید آن کار بشود. والا، اجازه بدهید که من با اجازه شما دشمنان ایران را سرجای خودشان بنشانم». همینجور شاه نگاه کرد به من. هی نگاه کرد به من. جواب نداد. بالاخره، فریاد کشیدم «آقا، چرا به من جواب نمیدهید؟ من بیش از این نمیتوانم منتظر بمانم». اشکم جاری. خیلی اوقاتم تلخ بود. گفت «باید فکر کنم، باید فکر کنم. باید فکر کنم». این بود که از جا پا شدم».
«خاطرات امیرتیمور کلالی» ویراستار: حبیب لاجوردی؛ نشر صفحه سفید؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۷؛ ص ۱۲۹؛