من اینجا اسیرم، شما امیر!
«دکتر غلامحسین صدیقی وزیر کشور کابینه دکتر مصدق که او را در روزهای ۲۷ و ۲۸ مرداد همراهی میکرد، در خاطرات خود مینویسد: در حدود ساعت شش و هیجده دقیقه، ما را از فرمانداری نظامی حرکت دادند و از در بزرگ شهربانی خارج کردند. از پلکان پایین آمدیم. سرلشگر نادر باتمانقلیچ که به ریاست ستاد ارتش رسیدهاست، بازوی آقای دکتر مصدق را گرفتهبود. هنگامی که خواستیم سوار اتومبیل شویم، شخصی با صدای بلند بر ضد ما شروع به سخنگویی وشعاردهی کرد. سرهنگ باتمانقلیچ با اخم و تشر گفت: خفهشو، پدر سوخته! او ساکت شد و ما سوار شدیم و از شهربانی، از راه خلوت، میان دو صف سرباز به باشگاه افسران رسیدیم و وارد باشگاه شدیم. ما را به طبقه دوم بردند. عده کثیری از افسران که بازنشستگان ارتش و ژاندارمری نیز در میان آنان دیده میشدند، در مدخل راهرو جمع بودند. سرتیپ فولادوند و سرهنگ نعمتالله نصیری، رئیس گارد سلطنتی که به درجه سرتیپی رسیدهبود، با ما همراهی میکردند. چون از میان دو صف افسران به اتاقی که سرلشگر زاهدی و جمعی دیگر در آن بودند، رسیدیم، سرلشگر در لباس نظامی با پیراهن یقهباز تابستانی کرمرنگ (بدون کراوات) آستینکوتاه و شلوار تابستانی و زلفان اندک ژولیده پیش آمد و به آقای دکتر مصدق سلام کرد و دست داد و گفت: «من خیلی متاسفم که شما را در این جا میبینم». حسامالدین دولتآبادی در خاطرات خود آوردهاست: دکتر مصدق به سرلشگر زادهدی گفت من اینجا اسیرم و شما امیر. زاهدی جواب داد شما اینجا مهمان هستید»
«خاطرات اردشیر زاهدی؛ویراستار: احمد احرار؛ انتشارات بهزاد؛ چاپ اول؛ ۱۳۶۸؛ ص ۲۲۸»
(آشنایی با گذشته نزدیک، نخستین گام در شناخت تاریخ و مدنیت است. این کتاب یکی از منابع تاریخ معاصر ایران است.)