چاره‌ای نیست . . .

چاره‌ای نیست . . .

چاره‌ای نیست مگر مردم آستین بالا بزنند و محله و شهر خودشان را به دست گیرند و در غم ‌و شادی آن شریک باشند. زمانه طوری شده که کنار گود ایستادن و ایرادگرفتن مشکلی را حل نمی‌کند. در این شرایط نه مدیران قادرند به تنهایی بار مدیریت شهر را به دوش بکشند نه مردم این امکان را دارند تمام خواسته‌های خود را محقق کنند. نه مدیریت از عمق مطالبات مردم باخبر است، نه مردم از گیر و گور مدیریت، به‌تمامه، خبر دارند. نتیجه این شده که مردم مرتب غر می‌زنند و گلایه می‌کنند و مدیریت هم کار خودش را می‌کند. در اغلب شهرها و محله‌های ما و دیگران، در تمام جهان، روال چنین است و نوعی گیجی و «از این ستون به آن ستون فرجی است» بر مناسبات شهری حاکم است.