
زمین انسانها
««مرا در هواپیمایی که به مراکش میرود پنهان کن. . .» این برده عربها هرشب در «ژوبی» این خواهش مختصر را از من میکرد. و پس از آنکه برای زندهماندن کمال سعی خودرا به جای آوردهبود، چهارزانو میننشست و برای من چای دم میکرد. سپس چون به خیال خود درد را با یگانه طبیبی که به درمانش توانا بود، در میان نهاده و از تنها خدایی که به نجاتش قادر بود، یاری خواستهبود، تا یک روز آرام میگرفت. از آن پس روی کتری خم میشد و نقشهای ساده زندگیس را نشخوار میکرد؛ خاکهای سیاه و خانههای گلگون مراکش و خواستههایی جزئی را که وی از آنها محروم شدهبود. او نه از سکوت من آزرده میشد و نه از تاملم در زندگیبخشیدن به او: من به چشم او انسانی مثل او نبودم بلکه نیرویی بودم که باید به کارش انداخت، چون باد مساعدی که روزی بر سرنوشتش خواهدوزید.
با اینهمه من که خلبانی ساده و چند ماهی در «کاپ ژوبی» رئیس فرودگاه بودم، و تمام داراییام کلبهای محقر در جوار قلعه اسپانیایی و درون این کلبه لگنی و پارچ آبشور و تختخوابی زیاده کوتاه بود، درباره اقتدار بیمقدار خود دچار چنین اوهامی نمیشدم. «بسیار خوب بابا بارک، تا ببینم چه میشود. . . .»
نام همه بردهها بارک است. لذا اسم او هم بارک بود. هرچند چهار سال از اسارتش میگذشت، هنوز به بردگی رضا ندادهبود: به یاد داشت که روزگاری سلطانی بودهاست. «بارک تو در مراکش چه میکردی؟» او در مراکش، آنجا که زن و سه فرزندش بیگمان هنوز میزیستند، حرفهای زیبا داشت: «من چوپان بودم و اسمم محمد بود» آنجا قائدان او را به نزد خود میخواندند: «محمد من گاوهایی برای فروش دارم. برو آنها را از کوهستان بیاور. یا، هزار گوسفند در دشت دارم آنها را به چراگاههای بالا ببر. و . . . .»
زمین انسانها؛ آنتوان دو سنت اگزوپری؛ ترجمه سروش حبیبی؛ انتشارات امیرکبیر؛ چاپ دوم؛ ۱۳۵۶؛ ص ۷۲
(روزی روزگاری، انتشار هر یک از ترجمههای زندهیاد سروش حبیبی رویداد تلقی میشد. یادش بخیر. آثار ماندگاری ترجمه کرد.)