قومشناسی بلوچ
روزی از روزها، در زمان لقمان حکیم، پیرزنی با ۹۲ سال سن میخواست جوان بشود و مریض نشود. پیش لقمان میآید و از او کمک میخواهد. لقمان چون میداند اگر دارویی برای وی تجویز کند به ضرر تمام مردم است، داروی جوانی به او نمیدهد. پیرزن بهناچار با پول و ثروتی که داشته به زن لقمان متوسل میشود. زن لقمان که دنبال پول و ثروت بود به پیرزن قول میدهد که از لقمان برای او داروی جوانی بگیرد. زن لقمان با اصرار و خواهش زیاد از لقمان درمان پیری را میپرسد. بالاخره لقمان حکیم مجبور میشود راز جوانی را برای زن خود تعریف کند. او میگوید در فلان منطقه چوپان پیری هست که فقط روغن حیوانی و شیر میخورد. اگر این زن با آن پیرمرد وصلت کند جوان میشود، ولی چوپان بعد از مدتی میمیرد.