آداب روزانه، روز بزرگان چگونه شب میشود
«آسیموف در خاطراتش، که پس از مرگش منتشر شد، مینویسد: «مهمترین محرک زندگی من، از شش تا بیستودو سالگی، مغازه شیرینی فروشی پدرم بود.» پدرش چند مغازه شیرینیفروشی در بروکلین داشت که هفت روز از هفته از شش صبح تا یک نیمهشب باز بودند. در این میان، آسیموف جوان ساعت شش صبح بیدار میشد تا روزنامه پخش کند و بعداز ظهرها از مدرسه به خانه میشتافت تا در مغازه پدرش به او کمک کند. خودش مینویسد: «احتمالا آن ساعات طولانی را دوست داشتهام، چون بعدها هیچوقت قیافه نگرفتم که «من همه کودکی و جوانیام را سخت کار کردهام، پس وقتش است که دیگر سخت نگیرم و تا لنگ ظهر بخوابم.» کاملا برعکس، من نظم ساعات کاری مغازه پدرم را برای تمام عمر حفظ کردم. صبحها ساعت پنج بیدار میشوم، سعی میکنم هرچه زودتر سر کار حاضر شوم. تا جان دارم کار میکنم. این برنامه هرروز من است، حتی روزهای تعطیل. اگر دست خودم باشد، مرخصی نمیگیرم. اگر هم در مرخصی باشم (حتی اگر در بیمارستان باشم)، سعی میکنم کارم را انجام دهم. به عبارت دیگر، من هنوز و برای همیشه در شیرینیفروشی هستم. البته منتظر مشتری نیستم، پول نمیگیرم و بقیهاش را پس نمیدهم. مجبور نیستم با هرکسی که از در وارد میشود مودب باشم (در واقع، هیچوقت چندان از پس این کار برنیامدهام). به جایش کارهایی میکنم که واقعا دوست دارم انجامشان دهم. اما برنامه کاریام سر جایش است. برنامهای که در تاروپودم نشسته، برنامهای که از هرکس میپرسیدید میگفت او قاعدتا در اولین فرصت برضدش خواهدشورید. فقط میتوانم بگویم شیرینیفروشی برایم مزایایی داشت که ربطی به امرار معاش صرف نداشت، بلکه سرشار از شادمانی بود، و این شادمانی چنان به ساعات طولانی کار گره خوردهبود که آنها را به کام شیرین میکرد. . . »