یک روز مادر وحید کوچولو یک کره به او هدیه میکند. از توی این کره، موجودی بیرون میآید که انگار از کرات دیگر آمده! و دلش میخواهد برگردد به جای اصلی خودش. ولی فعلا اسیر دست وحید است. اسمش پاتال است. او میپذیرد که اگر وحید اجازه دهد به جای اصلیاش برگردد، همه آرزوهای او را برآورده میکند. و قصه شروع میشود. به خواست وحید بابای او به مدرسه میرود و وحید جای پدرش کار میکند، مادرش تبدیل به خواهر کوچولو وحید میشود و درخواستهای دوستان وحید هم برآورده میشود و همهچیز عوض میشود! ولی وقتی همهچیز برعکس میشود تازه این بچهها میفهمند چه اشتباهی کردهاند! دست به دامن پاتال میشوند همه چیز را به حالت اول برگرداند تا اجازه دهند او هم به جای اصلیش برگردد!
زندگی در کنار خط آهن، در همهجای دنیا، حال و هوای خاص خود را دارد. اما، در این میان بچهها هم داستان خود را دارند. بهویژه اگر آبادی آنها نه سینما داشتهباشد، نه زمین ورزش. پس بهخودی خود بچهها وسایل و تاسیسات راهآهن را تبدیل به وسایل بازی و تفریح خود میکنند. و ممکن است بعضی وقتها این کار خطرناک شود. مثلا اگر سوار درزین بشوند و با شیطنتی کودکانه درزین راه بیفتد روی ریل، آن هم در سرازیری و شیب. واویلا اگر از روبرو قطار بیاید! «هفتتیرهای چوبی» داستان شیطنت اجباری بچههای یک آبادی در کنار تاسیسات راهآهن است. کاری درخشان و ماندگار از شاپور قریب.
سال ۱۳۷۵، مجید مجیدی فیلمی ساخت که هنوز هم تازه است. در آن زمان، که دور دورِ فیلمهای بهاصطلاح کودکان بود، کسی جرات نداشت فیلمی چنین عاطفی و واقعا عاشقانه با موضوع کودکان بسازد. همه یا در فکر مظلومنمایی بوودند یا در فکر کار تبلغاتی. مجیدی در فیلم «بچههای آسمان» چنان زیبا به عواطف کودکان پرداخته که فیلم را کاملا بدون تاریخ مصرف کرده و تا دهها و سدهها بعد هم میشود آن را دید و لذت برد. در این فیلم، فقر خانواده سبب دلمردگی و رخوت نیست، انگیزه حماسهای در مقیاس کودکان است. فقر خوب نیست ولی نفرت هم نیست. آنچه مهم است سر برآوردن از دل فقر و سرافراز بودن در برابر جور زمانه است. کودکی که کفشهای خواهرش را گم کرده، چه باید بکند؟ پدر هم تمکن مالی ندارد. بالاخره کار چنان میشود که باید! زیبا و دلنشین. فیلم، سراسر زندگی و سرزندگی است.
در این روزها، ماشین نقش مهمی در زندگی ما دارد. اتومبیل یا خودرو هم یکی از انواع ماشین است. سوارش میشویم و میرانیم به مقصدی که میخواهیم. هرگز تصور نمیکنیم اگر این ماشینها زبان داشتهباشند و حتی بالاتر، حس داشتهباشند،مثل انسان، چه میشود؟ مثلا دو تا ماشین باهم رفیق شوند یا دشمن! رفتارشان چگونه میشود؟ اگر مساله عشق در میان باشد، چه؟
فیلم انیمیشن ماشین این دنیا را به تصویر کشیده، دنیایی که در آن ماشینها مثل آدمها هستند. جالبه نه؟
پسرکی فرانسوی، روزی یک بادکنک قرمز پیدا میکند که صاحب ندارد. بادکنکی زیبا و خوشرنگ، که انگار حس و هوش انسانی دارد. میشود رفیق این پسرک و باهم در پاریس میچرخند و میرقصند و اهالی را به تعجب میاندازند. البته بچهها هم حسودیشان میشود. قصهای لطیف و شاداب با کمترین دیالوگ. فیلم بسیار قدیمی است و ظاهرا از اولین فیلمهای کوتاه است که هم اسکار گرفته و هم جایزه نخل طلای کن. جالب است که بازیگران این فیلم بچههای خود کارگردان هستند. پسرش پاسکال و دخترش سابین. گفته میشود آلبر لاموریس، با کارگردانی این فیلم کوتاه، در زمره بزرگان سینما قرار گرفت.
در شهر هیولاها، ابتدا قرار بود با ترساندن بچهها توسط هیولاها، جیغ و فریاد بچهها به آسمان برود و با این جیغها انرژی شهر را تولید کنند. بر اثر اتفاقی، معلوم شد خنده بچهها هم میتواند تولید انرژی کند. حالا، دور تازهای در کارخانه هیولاها شروع شده. بچهها را باید بخندانند، نه اینکه بترسانند! علاوه بر آن، باید به دیگران هم ثابت کنند که این کار شدنی است و برای انرژی تولیدشده مشتری پیدا کنند. آیا هیولاها، با آن هیکل و قیافه، میتوانند بچهها را بخندانند؟