زندگی شهری

زندگی شهری

در بین اهالی هنر، این حرف می‌چرخد که اگر ونگوگ به پاریس نمی‌آمد و در آبادی کوچک پدری می‌ماند، هرگز ونگوگ نمی‌شد. در مورد پیتر زومتور، معمار جهانی، هم چنین حرفی می‌زنند که اگر در روستای خودش می‌ماند و به شهر بزرگ نمی‌آمد، هرگز این نمی‌شد که الان هست. این‌ها یعنی چه؟ یعنی این‌که مقیاس شهر در تفکر ما شهرنشینان تاثیر مستقیم دارد. اگر به مثال مشخص شهرک اکباتان برگردیم قضیه کمی روشن‌تر می‌شود: کل مساحت این شهرک دو کیلومترمربع است. یعنی دویست هکتار. در این محوطه محدود برای حدود ۶۴ هزار نفر ظرفیت سکونت وجود دارد. شهر سمنان ۲۲۰۰ هکتار مساحت دارد. یعنی یازده برابر این شهرک. در آن‌جا حدود ۱۹۰ هزارنفر سکونت دارد.یعنی سه‌برابر شهرک اکباتان. مقایسه کاملا گویا است. در یازده برابر زمین، سه برابر مسکن وجود دارد. یعنی اتلاف زمین خدا و امکانات طبیعی. مدیریت اکباتان برای نگهداری شهرک از هر شهرک‌نشین برای ۳۱ مترمربع هزینه خواهد گرفت و در سمنان هر نفر باید هزینه نگهداری ۱۱۵ مترمربع را بپردازد. در سمنان در هرهکتار زمین ۸۶ نفر دیده می‌شود، در شهرک اکباتان ۳۲۰ نفر! یعنی در شهرک اکباتان شما پشتتان به عده زیادی گرم است تا در سمنان. این‌ها درس‌های بسیار مهمی در ادبیات اجتماعی است. شهرسازی و معماری نقش اصلی در بسترسازی این یا آن تفکر اجتماعی دارد.

مجتمع مسکونی و جامعه مدنی!

مجتمع مسکونی و جامعه مدنی!

صحبت سر زندگی شهری است. ما در شهرهایی زندگی می‌کنیم که با مقیاس‌های متفاوت از «شهر کوچک» تا «کلانشهر» تعریف شده‌اند. صحبت سر این است آیا سازمان فضایی شهر و مقیاس ابنیه آن تاثیری در تربیت اجتماعی مردم دارد یا نه. در مثالِ زندگی در مجتمع‌های بزرگ، در برابرِ زندگی در مسکن شخصی یا چندواحدی، می‌توانیم به موضوعاتی اشاره کنیم که تاثیر مستقیم بر تفکر ساکنان دارند. ما وقتی در مجتمع بزرگی زندگی می‌کنیم که چندصد واحد مسکونی دارد، مثل شهرک اکباتان تهران، بالاجبار باید به اصول و قواعد زندگی جمعی تن دهیم. زیرساخت‌های مشترک چنین مجتمعی مارا وامی‌دارد منافع عمومی را اگر نه بالاتر ازمنافع شخصی، حداقل هم‌ترازآن بپذیریم. سامانه گرمایش‌و سرمایش چنین مجتمعی خارج از کنترل شخصی ما است و ما باید درجه دمای خانه‌مان را با صلاحدید جمع تعریف کنیم. اگر، خدای نکرده، مشکل سوخت در شهر باشد و مجتمع تصمیم بگیرد درجه حرارت آب را از ۶۵ به ۴۵ درجه کاهش دهد،چاره‌ای جز پذیرش نداریم. اگر اتفاقی‌در موتورخانه بیفتد، این تک‌تک ما ساکنان نیستیم که باید دنبال تعمیر و راه‌اندازی آن باشیم. مدیریت واحد ساختمان است که این وظیفه را به عهده دارد. این مدیریت چگونه شکل می‌گیرد؟ با انتخاب مستقیم ما اهالی ساختمان.

ما و خودمان!

ما و خودمان!

بالاخره می‌رسد روزی که ما باشیم و خودمان! ما باشیم و شهر و محله‌مان. حتما روزی خواهدرسید که دولت‌ها دست از مدیریت شهر و محله برخواهندداشت و اهالی خودشان باید فکری به حال خودشان کنند. حتما روزی خواهدرسید که انتظار ما مردم از حکومت‌ها فقط در حد حراست از مرزها باشد و حفاظت از زبان ملی. همین. حتما آن روز خواهدآمد. هرچه زمان می‌گذرد، دولت‌ها بیش از پیش به این نتیجه می‌رسند که کار مردم را به خودشان واگذارند. از کارهای عادی و روزمره کنار بکشند و کلان مسائل را ببینند. دولت‌ها عاقلانه و البته به‌مرور به این نتیجه می‌رسند که هرچه دامنه مدیریت و دخالت خوددر امورجاری مردم‌را کم‌تر کنند، مصونیت بیشتری خواهندداشت. چه دلیلی دارد دولت‌ها مسول حفاظت از محله و ارزش‌های آن باشند. مگر خود اهالی نمی‌توانند این وظیفه را بهتر از دولت انجام دهند؟ روند، جبر تاریخ است. یکی از نشانه‌های این جبر، گسترش آگاهی‌ها و وسایل ارتباط جمعی مردم است.

مثبت و متکی به خود!

مثبت و متکی به خود!

اوضاع تقریبا نابسامان بافت‌های تاریخی، برای همه روشن است مگر آنانی که عمدا چشم‌شان را بسته‌اند و خود را به نشنیدن می‌زنند. چرا؟ بماند. هنوز نگاه و چشم‌انداز قابل تحقق برای حفاظت و ارتقای منزلت زیستی بافت‌های تاریخی وجود ندارد. حتی شاید لزوم حفظ بافت‌های تاریخی هم تبدیل به یک اصل و حکم تاریخی نشده‌است. پرسش اول این است: تدوین چشم‌انداز و سپس حفاظت از بافت‌های تاریخی به عهده کیست؟ پاسخ بسیار روشن است و از قبل همه آن را می‌دانیم: دولت! به‌ویژه وزارت میراث فرهنگی یا شهرداری.
حال، به‌قول بچه‌ها، و به رسم افسانه‌ها، بیاییم چشم‌ها را ببندیم و باز کنیم، ببینیم هیچ خبری از دولت و شهرداری نیست! اصلا کاری به خوب و بد دولت و شهرداری نداریم. صحبت سر این است که اگر ما باشیم‌و این همه بافت‌و خانه تاریخی، چه ازدست ما برمی‌آید برای حفظ و توسعه آن‌ها. در جهان مدرن، کم‌کم، نهاد دولت رو به افول است و نهادهای مردمی باید جایگزین شوند. این روند در کشورهای مختلف در درجات مختلف در حال وقوع است.

امید، موثر‌تر از نومیدی!

امید، موثر‌تر از نومیدی!

هر روز که می‌گذرد تجربه ما غنی‌تر می‌شود. و وقتی این فرصت پیش بیاید که تجربه‌مان را با دیگران به شراکت بگذاریم، تازه متوجه می‌شویم هم‌دلی‌و هم‌نوایی چه معجزه‌هاکه نمی‌کند! دیدوبازدیدهای نوروزی یک تجربه بسیار مهم و زیبا بر تجربه‌های‌ما افزود. در اغلب دیدارها، انگار، همه می‌خواستند یک حرف امیدبخش و دلنشین از ما بشنوند. وقتی می‌گفتیم ما هیچ گلایه‌ای از هیچ شخص و سازمان نداریم، برق خوشحالی را در چشمان‌شان می‌دیدیم. گویی در دل می‌گفتند «بالاخره کسی پیدا شد که غر نزند و ما و خودش را از هر کار مفید کوچک یا بزرگ نومید نکند»! رفتارها نشان می‌داد مردم از این‌که «نمی‌شود» و «نشد» شنیده‌اند، خسته‌اند. چهره و رفتار مردم داد می‌زد تشنه «شدن» هستند. بدون منتی بر آن‌ها. وقتی رودرروی یک گروه که ارزش کار ما را می‌دانستند و اطلاع داشتند هیچ کمک و حمایتی از هیچ سازمان دولتی و عمومی دریافت و حتی درخواست هم نکرده‌ایم، می‌گفتیم «حسودی‌تان بشود! ما از کاری که کرده‌ایم لذت بردیم و لذت می‌بریم» شاد می‌شدند. مردم، شاید، برخی کسر و کاست‌های خود را با دیدن «شدن‌» هایی این چنینی فراموش می‌کردند و شاداب‌تر از قبل، خانه را ترک می‌کردند. اما!
اما! این تجربه، که برای ما بسیار گرانقدر بود، یک ارزش اجتماعی و فرهنگی بسیار بزرگ دارد که خیلی مهم‌تر از خوشی یا ارضای ما است. این ارزش از رشد فرهنگی جامعه ما نشات گرفته. خوشحالیم بر این ارزش و نکته تاکید می‌کنیم: «در تفکر مدرن، همیشه نگاه به جلو است نه به عقب. همیشه ساختن مهم است نه درجا زدن و فرافکنی. در جهان مدرن، متاسفانه یا خوشبختانه، باور عمومی بر این است‌که فقر تقصیر خود فقیر است».

به خودمان امید ببندیم!

به خودمان امید ببندیم!

یک بیت شعر قدیم هست که می‌گویند منسوب است به صائب تبریزی. می‌گوید: «بس که بد می‌گذرد زندگی اهل جهان/ مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند». در اوضاع و احوال کنونی ما و جهان شاید حرف این شاعر ارجمند درست باشد. سالی را به سختی بگذرانیم، یک‌سال پیرتر شویم، ولی این گذر عمر و پیرشدن را جشن بگیریم! عاقلانه است؟ بله عاقلانه است. کار دنیاو آخرت ما به چرتکه و ماشین حساب سنجیده نمی‌شود. ارزش لحظه‌های زندگی ما نه با تعداد غرزدن‌ها بل با ساختن و پیش‌رفتن رج زده می‌شود. در شروع سال جدید، از شاعران نازنین قدیم و جدید یاری می‌طلبیم تا امید و عشق به زندگی را در وجودمان زنده نگه داریم. گریزی نداریم. در تکه‌ای از شعر فریدون مشیری، این ناگزیری را حس می‌کنیم. او به خوبی می‌داند اوضاع خوب نیست، ولی حاضر نیست به این خمودگی تن دهد و کام از بهار نگیرد.