محله قصه دارد

«هوا روشن بود، بچه‌ها بعد از برگشتن از مدرسه، کتاب و دفترشان را همه جای اطاق‌های خانه پرتاب کرده و مثل هر عصر دور چراغ برق سر کوچه جمع شده‌بودند و بجز درس و مشق روزانه درباره همه‌چیز هیاهو برپا می‌کردند، یکی از روزها در میان هیاهوی کودکانه بچه‌ها، داود که از دیگران کمی بزرگ‌تر بود، دوان دوان خود را به جمع رساند و سراسیمه با تکان سر و دست فهماند که اتفاق مهمی افتاده. . . ! بچه‌ها او را جدی نگرفتند.

داود قسم خورد جنازه یک نفر در کوچه پرورشگاه افتاده و مردم جمع شده‌اند. این را گفت و به طرف کوچه پرورشگاه دویدن گرفت و بچه‌ها پشت سر او راه افتادند تا با ماجرائی تازه آشنا و سرگرم شوند: از میدان تکیه رضاقلی‌خان تا محله کلیمی‌ها گذرگاهی متفاوت از بقیه کوچه‌ها وجود داشت که نسبت به کوچه‌های محله پهن‌تر بود و بچه‌ها برای توپ‌بازی به آن‌جا می‌رفتند.

پرورشگاه کودکان کلیمی یا به‌قول امروزی‌ها، مهدکودک، در این محل قرار داشت و به همین دلیل ما آن‌جا را کوچه پرورشگاه می‌گفتیم و مسلمان‌ها گذر رضاقلی‌خان. فاصله سرکوچه خانه ما تا گذر رضاقلی‌خان برای بزرگ‌ترها دو دقیقه بود اما بچه‌ها در چشم به‌هم زدنی دویده و به جمعیتی که گرداگرد جنازه حلقه‌ زده‌بودند، رسیدند. .»

«روزی که اسم خود را دانستم»، مجموعه داستان، هارون یشایائی؛ نشر شهاب ثاقب؛ چاپ اول؛ ۱۳۹۶؛ ص ۱۴۹

روزی که اسم خود را دانستم, روزی که اسم خود را دانستم, موسسه فرهنگی هنری اردیبهشت عودلاجان
0
لطفا اگر نظری دارید برای ما ارسال کنیدx