صدو سیوششمین شب فیلم/ 23 آبان ماه 1403 خورشیدی
راست میگویند «چرخ بازیگر از این بازیچهها بسیار دارد». شهروز توکل، کارگردان مستند «نواجش»که در یکصد و سیوششمین شب فیلم خانه اردیبهشت اودلاجان به نمایش درآمد، وقتی از چگونگی ساخته شدن فیلمش میگوید، گویی قصه همان بازیهای چرخ بازیگر را تعریف میکند. «چندسال پیش، به درخواست دوستانی از طبرستان، دعوت شدم مستندی با موضوع احمد محسنپور بسازم. پیشبینی میشد بشود در عرض یکهفته آن را جمع کنیم. ولی چنین نشد». او به یاد میآورد وقتی گفته شدهبود که احمد محسنپور نوازندهای نابینااست، ضمن احترام به دعوت دوستان، تصور میکرده «این هم مثل بسیاری مستند های مشابه» خواهدشد که کمی اشک به چشم آورد و کمی مرحبا و تمام. میگوید «با چنین تصوری رفتم خدمت آقای محسنپور، بیهیچ آشنایی درست و عمیق از او. تازه متوجه شدم اصولا نابینا بودن این آدم اصلا موضوع مستند نیست. او نه عصای سفید دارد نه با بریل کار میکند. آدمی است متکی بهخود و در کار پژوهش و جمعآوری آواها و نواهای مازندران است و به تنهایی کاری میکند که قاعدتا باید یک موسسه بزرگ انجامش دهد.
تازه متوجه شدم که موضوع فیلم میتواند از جهات زیادی بسیار مهم باشد». شهروز توکل با این شناخت تدریجی از محسنپور به این نتیجه میرسد که نه تنها شخصیت فرهنگی و هنری این شخصیت بلکه زندگی شخصی و عادی او را هم به تصویر بکشد. «او در یک خانه روستایی با سه پسر زندگی میکند. همسری دارد ولی انگار ندارد.» اما آن چه که این انسان را این چنین استوار و مطمئن و سرپا نگه داشته، محفل دوستان او هستند «که عموما از قدیم و ندیم باهم بودهاند و غالبا هم ذهنی سیاسی و تمایلاتی مترقی دارند. میآیند پیش او، به گپ و گفت میپردازند و سرودی و نغمهای و قراری برای دیدار بعدی». کارگردان با مشاهده این حلقه و روابط متوجه میشود شخصیت محسنپور چنان برجسته و بزرگ است که در قاب مستندی که بشود در یکی دو هفته جمعش کرد، نمیگنجد. این چنین میشود که ساخت فیلم قریب هشت سال طول میکشد!
محیط فرهنگی
احمد محسنپور در روستای نهچندان پرآوازه قادی کلا یکه و تنها کار موسیقی میکند. شاگردانی دارد که از او رسم نوازندگی میآموزند و گاه گداری در این یا آن مراسم آموختههایشان را اجرا میکنند. ولی دغدغه و مشغله اصلیاش جمعآوری نواها و آواهای مازنی است که عموما در معرض فراموشی هستند. از این ده به آنروستا میرود و شهرهای استانرا میکاود و در هر مکانی شمعی روشن مییابد و صدا و تصویر آن را میگیرد.
همین سرزدن به زندگی دلسوختگان موسیقی مازنی، تبدیل میشود به نخ تسبیح مودت فرهنگی و انسجام مدنی منطقه. در این بین خانمی از محترمان مازندران مکانی را در اختیار استاد میگذارد با نام خانه فرهنگ مازندران. شاگردان دور استاد جمع میشوند و نواهای مهجور یافتهشده در سیروسلوک او بازسازی وتمرین میشوند. فرهنگدوستان هم هریک به نحوی قدمی برمیدارند. این چنین است که وجود ارجمند احمد محسنپور در یک روستا تبدیل به یک محورتوسعه میشود. حداقل در بعدفرهنگی. کارگردان به یاد میآورد چنان دور و اطراف محسنپور شلوغ و پر بود که کمتر امکان دسترسی با او ممکن میشد.
شخصیت ممتاز
مرجان یشایایی با شنیدن توضیحات کارگردان، به دو نکته اشاره میکند. نخست آنکه «وقتی میبینیم در یک روستا آدمی که در هرحال جزو معلولین به شمار میآید اینهمه کار میکند و خلاقیت دارد، به خود میبالیم. میدانیم امکانات حمایتی و فنی روستا برای این عزیزان محدودتر از شهر است. کوچه و معبرش هم به راحتی شهر نیست. و این آدم در آن شرایط توانسته بار یک نهاد را به دوش بکشد». دوم این که کاش توضیحاتی که کارگردان در ابتدای نشست ارائه کرد در متن مستند هم گنجانده میشد. این توضیحات شناخت بسیار روشن و دقیق از شخصیت احمد محسنپور به دست میدهد. به هرحال دیدن این مستند مغتنم بود.
شهروز توکل در پاسخ این مخاطب اظهار امیدواری میکند در سالهای آتی فرصت و امکان فراهم آید تا راشهای فیلم را دوباره روی میز مونتاژ ببرد و نسخه متفاوتتری از مستند را بسازد. میگوید در طول این هشت سال تکههایی از زندگی و محفل اطراف محسنپور را ضبط کرده که فوقالعاده هستند ولی در شرایط حاضر امکان ارائه همه آنها نبود. محسنپور هم نمیخواست.
عشق، عشق، عشق!
در یکی از پلانهای مستند، محسنپور از عشق سخن میگوید و تاکید دارد که «مگر انسان میتواند عشق را نشناسد و عاشق نشود. عشق جوهر اصلی وجود آدمی است». درست در پایان اینسخن تابهای را روی چراغ میبینیم که کف آن روغن داغ است. یک ماهی توش میاندازدو ماهی چنان جلزولز میکندکه خودش تاب میخوردو برمیگردد! تصویری استعاری از افسون و اسارت عشق! بعدها درسکانسها و قابهایی متوجه میشویم قهرمان ما هم سودی از عشق نبرده.
عاشق کسی بوده ولی با کسی دیگر ازدواج کرده! محسنپور در توضیح علت غمباربودن اغلب نواهای محلی بر این نکته اشاره دارد که زندگی و مصیبتهای آن است که نواهای ما را غمگین میکند. عاشق به عشق وصال روز و شب میگذراند، معشوق هم همینطور. ولی به هم نمیرسند. هردو دنبال وصل هستند ولی این وصل حاصل نمیشود. پس باید نوای غمگین سر داد. مگر غیر از این میشود؟ عنوان مستند هم این دوگانگی را در دل خود دارد. نواجش به زبان مازنی همان نوازش است. ولی عموما غمبار. خاصیت و بازتاب زندگی سخت مردم است که این نواها را غمگین کرده.شهروز توکل به استعاره زیبایی اشاره دارد: «کاسه و بشقاب میسازیم که در آن غذا بخوریم. ولی آن را زیبا میسازیم و اگر بتوانیم نقشهایی بر آن میزنیم. فرش میبافیم که زیراندازمان باشد و رو زمین لخت ننشینیم، ولی بر آن هم نقش رویاهایمان را میزنیم. در زندگی روستا هم مردم برای ریتمبخشیدن به کار و زندگیشان موسیقی خلق میکنند و متناسب با ریتم کار آهنگ آن را تنظیم میکنند. موسیقی را ابزاری برای کارشان خلق میکنند ولی در آن هم رویاهای خود را میریزند. و طبیعی است این رویاها مزه و تهرنگی از رنج روزگار را هم دارند. گریزی نیست».
عشق!
ستار حیدری معتقد است «گدار» ها در فرهنگ مردم ما نقش داشتند و آداب و اصول خاص خود را هم داشتهاند. بهتر میبود در این مستند هم کمی پررنگ نشان داده میشدند. توکل معتقد است گدارها دیگر هویت و انسجام سابق را ندارند. تقریبا پاشیده اند و نه موسیقی هویتمندشان را دارند نه سازهای خاص خود را. به ندرت میتوان به یک گدار اصیل دست یافت.
فخرالدین سیدی هم اشارهای به ریشهوسرشت گدارها داردکه گویی گروهی هستند که در دنباله لشکر فاتح نادرشاه از هندوستان به ایران آمدند و در طول این سالها و سدهها تغییرات بسیار کردند و الان دیگر آنی نیستند که بودند.
کارگردان به این موضوع هم اشاره میکند که احمد محسنپور در طول پژوهشهای میدانی خود تقریبا تمام «پیر»های اصیل را شناسایی و مستند کرده. یکی دو مورد از گدارها هم هستند ولی نه بیش از این. محسنپور با گدارهای معتبر و چیرهدست هم آشنا شده و نواهای آنها را ضبط کرده. در طول مستند هم تکههایی از فیلمها و کلیپهای تهیهشده توسط محسنپور را داریم که البته از نظر ساختار سینمایی چندان محکم و دقیق نیستند. میگوید تصمیم گرفتیم یکیچند مورد را همراه محسنپور برویم و دوباره برداشت کنیم. و این کار را شروعکردیم ولی به سرانجامنرسید.
حتی پژوهشهای محسنپور هم در ابتدا ساختار آکادمیکو دقیق نداشت و بهمرور چنین شکلی گرفتند. طبیعی هم هست. او به خواست و عشق شخصی خود شروع به این کار کرد. نه ماموریتی داشت نه چارچوب و مدلی برای تحقیق. با این حال، تقریبا تمام نواها و آواهای مازنی شناسایی و ضبط شده، به گونهای که کسانی چون محمدرضا درویشی، حسین علیزاده و علیاکبر شکاری هنرجویان جدی و علاقمندخود را پیش محسنپور میفرستادند.
درام و گزارش!
رسول پیروی بر این باور استکه «مستند نواجش حتما میتوانست منسجمتر و بهتر از این باشد که الان هست. او معتقد است نوعی آشفتگی در تدوین وجود دارد. مثلامعلوم نیست تصاویر محسنپور در رختخواب چه کمکی به روایت میکند یا قابی از دمپاییها در تکمیل یا امتداد چه چیزی است.» این حرف را یک مخاطب دیگرهم بیان میکندو معتقد است این مستند فاقد درام است. اگر کارگردان میتوانست مسیر پژوهشگری محسنپور را با موانع و سنگلاخهای سر راه ترکیب کند، حس همذاتپنداری مخاطب را تحت تاثیر قرارمیداد.
این نظراتکه از سوی حرفهایها بیان میشوند، حتما به مخاطبان عادی کمک میکند با مستند برخورد ریزتری داشتهباشند، هرچند غالب این مخاطبان بیش از آنکه متوجه ظرایف ساختاری و حرفهای فیلم باشند، درگیر محتوا و مضمون آن هستند. مثلا یکی از مخاطبان با دقت به صحنه حمام کردن محسنپور توجه کردهو به نکتهای اشاره میکند که جالب است. «کارگردان در این صحنه صدای آب را مترادف موسیقی دانسته و شستشوی محسنپور بهانه است».
مخاطب دیگری نمیداند چرا در فیلم هیچ اثر و خبری از بیماری محسنپور نیست و ما غفلتا با مرگ او مواجه میشویم. یکی دیگر از حاضران به صحنههای زیادی که محسنپور را در حال ضبظ صداهای طبیعت نشان میدهد اشاره دارد و نکته ناب و جذابی را مورد اشاره قرار میدهد.
«محسنپور در دل این صداها است. هرلحظه و در هر قدم صداهای طبیعت شنیده میشوند ولی او این صداها را در دل یک گوشی یا ضبط حبس میکند و بعدها آنها را گوش میدهد. این معجزه هنر است. صدای طبیعت وقتی ضبط میشود، تازه معنا پیدامیکند». در غیاب بینایی چشم، شنوایی گوش بهیاری محسنپور میآید.
جغرافیای وجود!
یکی از درخشانترین وجوه مستند «نواجش» حال و هوای عمومی فیلم است. در تمام طول فیلم، ما مازندران را حس میکنیم. هوا و محیطی بارانی و گاه گرفته.
ابرهای سنگین و مه سراسری بر روی روستا. ما رطوبت و نمناکی محیط را احساس میکنیم. در غالب تصاویر حرکتِ در جاده و شهر هم شیشههای خودرو با آب باران شسته میشوند و برفپاککن دارد کار میکند.
کارگردان به خوبی توانسته جغرافیای محیط را به مخاطب منتقل کند. علاوه بر این وجه از فیلم، قابهای زیبا در آن کم نیستند. در تصویری، دو شیشه سیاه عینک محسنپور تعداد زیادی چراغ را در خود بازتاب میدهد. این قاب فریاد میزند که انگار محسنپور نابینا نیست!چشمانش پر از روشنایی و چراغ است. یکی از صحنههای عجیب فیلم تصویری است که محسنپور را در حال جمعکردن کمانچهاش در داخل جعبه نشان میدهد.
قبل از این سکانس او را دیدیم که در حمام خانهاش دارد تنش را میشوید و با چه شتابی. صحنه پس از بستن کمانچه در جعبه، صحنه تشییعجنازه محسنپوررا میبینیم. سه سکانس پیوسته که انگار قهرمان با اراده و برنامه ازپیش تعریف شده در حال عزیمت از این جهان است! و چه تشییع جنازه باشکوهی.
از تمام کنج و گوشه مازندران آمدهبودند. کارگردان میگوید «وقتی خبر درگذشت استاد را شنیدم، دوربین را برداشتم و راه افتادم. تصور عمومی من این بود چندنفری میآیند و جنازه را بلند میکنند و آللهاکبر گویان میبرند گورستان و تمام. ولی وقتیاین جماعترا دیدم شگفتزده شدم. دوربین من یارای ضبط آن شکوه را نداشت. حیف!»