صدو چهل و هشتمین شب فیلم/ 8 اسفند ماه 1403 خورشیدی
به نقل از فرهاد ورهرام، حدود چهارسال پیش، چند طرح مستند درمرکز گسترش سینمای مستند و تجربی به تصویب رسید که «موسیو مارکف» یکی از آنها بود. سهچهار تا از این مستندها وقتی آماده نمایش شد مورد بیاعتنایی مرکز قرار گرفت و جشنواره حقیقت هم حاضر نشد آنها را به نمایش بگذارد. موسیو مارکف، «شهر» (حنیف شهپر راد) و «دیافراگم» (جواد وطنی) چنین سرنوشتی داشتند. عموما به این خاطر که در این فیلمها متن و تصاویری از دوران پهلوی وجود داشت.
مثلا چون کارخانه نساجی شاهی در دوره رضا شاه ساخته شدهبود! به هرحال، در مورد موسیو مارکف این را باید گفتکه نهایتا کارگردان اثر، مهوش شیخالاسلامی حق و حقوق تهیهکننده را میپردازد و آن را آزاد میکند. با ملایمشدن فضای جشنواره حقیقت، این فیلم امسال به نمایش درمیآید. شاید چنین فرضکنیم نمایش این مستنددر خانه اردیبهشت اودلاجان در یکصدو هشتمین شب فیلم، دومین نمایش آن است.
خود کارگردان توضیح میدهد: «این فیلم سه سال طول کشید. مشکلات داشت. اطلاعات در مورد مارکف کم بود. یا آنی نبود که من میخواستم. با آدمهای مختلفی تماس گرفتم. چیزی درباره خود مارکف نمیدانستند. خیلی مطمئن نبودند. از طرفی، میدانستیم مارکف در آخر عمرش تمام اسناد و مدارک و کارهایش را سوزانده و از بین بردهبود. همه این شرایط کار پژوهش را خیلی سخت میکرد» کارگردان به موضوع دیگری هم اشاره میکند که شاید از همه مسائل پیشگفته آزارندهتر است: «بعد از آمادهشدن فیلم، دستگاه ممیزی از من خواست 12 مورد را از فیلم حذف کنم! یعنی اثر را از بین ببرم. تا از این مرحله بگذرمچه اضطرابها و ناملایمتهاکه تجربه نکردم». شیخالاسلامی میگوید «به معماری علاقه دارم. وقتی درباره مارکف میخواندم متوجه شدم او در ایران فوت کرده و قبر خودش، همسر و فرزندش هم در ایران است. دلم گرفت. رفتم سراغش. این همه عمارت و اثر از او در شهر هست و ما ساده از کنارشان میگذریم. و توجه خاصی به آنها نداریم و نمیدانیم معمارش که خارجی بود، بیش از ما ایران را دوست داشت».
مارکف بهانه است؟
گفته شیخالاسلامی در پاسخ مخاطبی بود که علاقمند بود بداند کارگردان چه در مارکف میدید که سراغ او رفته. چرا سراغ ماکسیم سیرو یا آندره گودار نرفته. این مخاطب میخواهد از کارگردان بپرسد آیا قصدی برای ساختن پرتره دیگر معماران برجسته آن دوره را دارد یا نه. مخاطب دیگر، فرزانه سلیمانی بر این باور است که «این مستند، بیش از اینکه چهره مارکف باشد، قصه خود مهوش شیخالاسلامی است. یک سینمایی شخصی.» او علاقمنداست بداند آیاکارگردان توانسته نگاه کلیشهای به مارکف را کنار بزند و نگاه نوینی به او بیندازد. در امتداد این حرف، محمود یارمحمدلو که دومین بار است این مستند را میبیند، از حس خود میگوید «دلم به تپش افتاد. مستند خیلی خوب با من مخاطب ارتباط برقرار میکند. این پرسش که چرا کارگردان سراغ مارکف رفته، خیلی سئوال دقیقی نیست. اگر سراغ گودار رفتهبود هم میپرسیدیم چرا سراغ او رفته. مهم نگاه شخصی فیلمساز است. این نگاه لزوما تخصصی نیست. این مستند مثل یک رمان است. داریم موسیقی گوش میکنیم، یکباره میرویم همدان. مثل رمان، چندساحتی است. انگار مارکف بهانه است، ما داریم تاریخ معاصر را میبینیم».
معماری است؟
بیژن مسعودی، معمار، معتقد است «با توجه به روحیه و شخصیت شیخالاسلامی این فیلم را نباید معماری دانست. روایت مدرنیته است در قالب مارکف. بیشترین تاکید مستندساز به رواج و اشکال متنوع مدرنیته است نه معماری مارکف. روایتی فوقالعاده. در شرایط و اوضاع بلبشو و آشفته امروز، این یک اثر تحولخواهانه است». حرف این معمار را کارگردان هم تایید میکند: «من نمیخواستم معماری مارکف را نشان دهم. درست است او را معرفی کردم، کارهایش را نشان دادم. ولی من تخصص معماری ندارم. نمیخواستم به آن وجه مارکف تاکیدکنم. درمقابل، مندر عمارتهای او دنبال موسیقی آنها بودم و این موسیقی را حس میکردم. به همین دلیل است که در فیلم از موسیقی ناب جهانی و کلاسیک استفاده کردهام. موسیقی آن دوران البته. مارکف، به هرحال، یک فرنگی بود و طبعا موسیقی متن زندگی او هم باید متاثر از این موسیقی باشد». مهوش شیخالاسامی این بخش از صحبتش درباره فیلم را چنین جمع میکند: «یک مقدار تاریخ بود، یک مقدار مارکف بود، و یک مقدار هم من بودم. سخت بود و طول کشید تا به اینجا برسد، ولی خوب شد و من در انتهای این راه، راضی هستم».
اصلا معماری نیست؟!
فرهاد ورهرام معتقد است «این فیلم اصلا معماری نیست. نباید بر معماری تاکید کرد. مارکف بهانه است برای اینکه کارگردان به خاطرات خود رجوع کند و در خلال آن خاطرات تاریخ معاصر را روایت کند. در فیلم ساختمان و سنگ و آجر را میبینیم، ولی دنباله آن، روایت تاریخ است. روایتی شخصی از تاریخ. به همین خاطر باید صدای خودش را در گفتار فیلم بشنویم. صدای شخصی و زنانه خود او. صدایی که طعم و تهرنگ عاطفی دارد.» ورهرام به وجه ظریف دیگری در فیلم اشاره میکند: «شاهد حضور ارامنه، زرتشتیان و کلیمیان در فیلم هستیم. نوعی ادای دین به اقلیتهای مذهبی کشور که خدمات بسیار زیادی به این کشور کردهاند. به نسبت جمعیتشان، خدماتی بیش از مسلمانان به این کشور داشتند.». تاکید ورهرام بر این که این فیلم اصلا معماری نیست، گزاره متقابلی هم دارد که یکی از مخاطبان مطرح میکند: «این فیلم کاملا معماریاست. با این تعبیر که معماری یعنی زندگی. تصادفا این نوع تصویرسازی میتواند معماری را بشناساند. نه گزارشهای خشک و رسمی از ظرایف ساختمانی یک اثر. این را به یاد داشتهباشیم صحبت از معماری است نه ساختمان». مخاطبی دیگر این گزاره را چنین بسط میدهد «معماری یک روایت است نه یک ساختمان. یک مستندساز که معمار نیست، این فیلم را ساخته ولی بسیار روان و زیبا تعریف معماری را با مصداق آثا مارکف و زندگی او به ما عرضه کرده».
فیلم با قبرستان شروع میشود و در میانه، به آثار و میراث مارکف میپردازد و سکانس آخر آن اختصاص به زندان قصر دارد و قصههای آن. از دید کارگردان حتی زندان هم مکان زندگی است نه کشتن آن. پس زندان قصررا با چهرههای خوشنام زندانی در آن معرفی میکند. این یعنی معماری. یعنی زندگی.
گاه نباید گفت!
در تکهای از فیلم، وقتی قصه زندان قصر را میگوید، روایتی کوتاه از «فریده» نقل میشود که در اوین زندانی است ولی دختر کوچکش را به بهانه اینکه در زندان قصر مهدکودک هست، از او جدا میکنند و بعد معلوم میشود روی دست این کودک سیگار خاموش کردهاند. یکی از مخاطبان از کارگردان میپرسد چرا این فریده خانم را با نام خانوادگی معرفی نکرده. او جواب میدهد«برای اینکه اولا همه آنهاییکه تاریخ معاصر ایران را خواندهاند با همین اشاره هم میفهمند فریده کیست، ثانیا، توافقی با او نداشتم و مجاز نبودم کامل معرفی کنم. همینقدر که اتفاق درست و واقعی را به عنوان شاهد آوردهام، کافی است. چه فرقی دارد مادر آن کودک چه کسی است؟ او هم یکی از مادران داغدیده این کشور است. همین»
مرجان یشایایی، از اینجهت از دیدن این مستند راضی است که «اصولا حوزه فیلم مستند، عموما، مردانه است. ولی ویژگی این فیلم لطافت همدلانه و زنانه مستند استکه ناشی از روایتو گفتار نرم آن در تعریف مکانها و رویدادها است.» مخاطب دیگری در تایید این حرف، خطاب به کارگردان فقط این جمله را میگوید «صدایتان را دوست داشتم. ممنون».
مخاطب دیگری با تاکید بر نقش موسیقی در این مستند، گفتار نرم راوی و موسیقی درست آن را مکمل هم میداند و معتقد است بخش مهمی از تاثیرگذاری مستند به خاطر موسیقی آن است. مخاطب دیگری که تورلیدر است معتقداست«روایت تاریخ بامصداق زندگی مارکف هم جنبه اجتماعی داشت، هم وجه هنری و هم وجه معماری. روایتی که به درد تورلیدرها میخورد که در معرفی مکانها و آثار به زندگی پشت آن آثار هم توجه داشتهباشند. دنیای امروز دنیای روایتها است. دنیای قصهها است. فیلم خوبی بود!»
جانِ مکان!
یکی از مخاطبان از این که کارگردان، در قامت راوی، مکان و اثر معماری را تبدیل به پرسوناژ کرده و با آن گفتگو میکند، بسیار راضی است. چون «وقتی با اجزای یک عمارت یا خود عمارت داریم حرف میزنیم و ارتباط دوطرفه با آن برقرارمیکنیم، مستنداز گزارش فراتر میرود و جوهر زندگی وارد موضوع میشود.»به باور این مخاطب دلیل اصلی عدم اقبال عمومی مردم به دیدن گزارشهای تصویریو تلویزیونی آثار تاریخی آن است که نه فیلمساز و گزارشگر با اثر ارتباط برقرار میکند و نه، به تبع آن، مخاطب». خوشبختانه در این مستند نه تنها ارتباط بین مخاطب و اثر برقرار میشود، حتی تکههای آرشیوی که در آن استفاده شده، خیلی دقیق و راحت در ساختار فیلم مینشیند. به اعتقاد یکی از مخاطبان، «فیلم با روایت دوره نوجوانی کارگردان و برداشتهای آن سنین از محیط شروع میشود و جوانی را از سر میگذراند و سرآخر از «ساختمانهایی سخن میگوید که سنشان بالا رفته و موریانه به رگ و جانشان افتاده. وقتی از مصیبت موریانه میگوید، موسیقی اوج میگیرد. گویی فریاد میزند «ای آدمها» کجایید میراث ما را موریانه میخورد!
به همین دلیل پلانهای آخر فیلم خیلی سنگین هستند و مثل آوار بر سر ما میریزد. میخواهد هشیارمان کند و انذار دهد که چه نشستهاید همهچیز دارد از بین میرود». یاد تکهای از فیلم میافتیم که راوی در پس عکسهایی از ساختمانهای قوطیشکل دامنه کوههای شمال شهر یاد بیماری همهگیر عصر قاجار میافتد و میگوید «دوباره دچار مشمشه شدهایم.» بگذریم. در کنار این سنگینی هشداردهنده انتهای فیلم،صحنههاو قابهای بسیار زیبا را در فیلم داریم که در خاطرها میماند. مثل قابی که شاخههای یک درخت سیب، با سیبی سرخ جلو منظر زیبای دماوند است. باشکوه و خیلی زیبا.
بازهم مارکف
مهندس محسنیان که تخصصش راهآهن است، اعلام میکند «شرکت یا موسسه مارکف 42 کیلومتر از خط آهن ایران را ساخته. از ایستگاه بعد از کارخانه ورامین تا 192 متر بعد از ایستگاه بنهکوه». کارگردان در تایید این داده تردید دارد و معتقد است او نه نیکلای مارکف شاید برادر او بوده. همو که نیکلای را برای یک دیدار به ایران دعوت کرد و نیکلای با همان سفر عاشق ایران شد و کوچ کرد به این سرزمین. البته به اعتقاد محسنیان برادر مارکف خط آهن جلفا را ساخت نه این خط آهن را. این تبادل اطلاعات روند مغتنم و مفیدی است. به ویژه آنکه کارگردان در مورد خانه خود مارکف هم نتوانسته اطلاعات دقیق پیداکند. تصویری که در فیلم نشان میدهد، خانهای بود در خیابان شیخ هادی. الان اثری از آن نیست و حتی نشانی دقیقش هم معلوم نیست. اما سوای دادهها و اطلاعات در این فیلم، چیزی که باعث دلنشینشدن آن است، روایت شاعرانه راوی است.
مهوش شیخالسلامی در پاسخ یکی از مخاطبان در مورد علت انتخاب این نوع روایت، بهسادگی به پیشینه زبان و فرهنگ این کشور اشاره میکند. «ما در کشوری زندگی میکنیم که سعدی و حافظ دارد. مولانا و فردوسی دارد. خیام دارد. من نمیتوانم خودم را از این میراث محرم کنم. اصلا چرا باید محروم کنم؟ این روایت متاثر از زندگی من در این کشور است و بسیار هم قبولش دارم».شیطنتهای راوی هم به جذابیت مستند افزوده. او در بازدید از دبیرستان البرز، میگوید چنین عمارت زیبا را چرا ماها ندیدیم؟ آنموقع هم که در کنار این مدرسه درس میخواندیم حواسمان به پسرها بود تا عمارت!