صدو چهل و یکمین شب فیلم/ 12 دی ماه 1403 خورشیدی
مستند «محمد بهمنبیگی» از کامران حیدری در صد و چهلویکمین شب فیلم خانه اردیبهشت اودلاجان به نمایش در آمد. مستندی با نکتههای فراوان از زندگی ما ایرانیان در سده گذشته خورشیدی. با محوریت ایل و عشیره. و البته آموزش عشایر.
فیلم از نظر ساختار هم امتیازهایی داشت که قابل تامل و توجه بود. هرچند یکی از مخاطبان که از اهالی حرفه است، بابک، معتقد بود با شناختی که از کامران حیدری دارد، فیلم میتوانست منسجمتر و محکمتر باشد. او به این نکته هم اشاره دارد که قبل از حیدری، یکیچند فیلم دیگر با موضوع محمد بهمنبیگی ساخته شده، از جمله توسط محمد علی فارسی و آقای جمالی. بابک معتقد است «اگر حجم و دایره پژوهش این مستند وسیعتر و قویتر بود، حتما مستند ماندگارتری از آب در میآمد».
در این رابطه، فخرالدین سیدی، به نقل سعید رشتیان تهیهکننده مستند، به این خبر اکتفا میکند که ظاهرا تدوین دیگری از این مستند انجام شده که برخی حفره های آن را پوشش میدهد. با تمام این حرفها، مستند دارای نکات بسیار ظریفی است که نمیتوان از کنار آنها گذشت. همان ابتدای فیلم، شاهد چادر سفیدی هستیم در دل یک بیابان.
چادری که در زیر سقف آن بحث و گفتگوی پرشور و شادابی درباره بهمنبیگی در جریان است. درست مثل سرشت و سرنوشت فعالیت خود بهمنبیگی که نوری تنها بود در ظلمات و سیاهی بیسوادی آن زمان. در تصاویر برگرفته از داخل چادر، کارگردان اصلا اصراری بر شستهرفته بودن پلانها و سکانسها ندارد. همان روحیهای را به نمایش میکشد که در رفتار طبیعی و شیطنتآمیز عشایر هست. با این ترفند، کارگردان از ابتدا خبر میدهد ما با ایل و عشیره سروکار خواهیمداشت نه با اتوکشیدهها. به نظر میآید کامران حیدری توانسته جوهر و درونمایه اصلی کار و فعالیت بهمنبیگی را با زبان سینمایی بیان کند.
در تدوین هم شیطنتهای زیبایی وجود دارد. وقتی آن آقا از روی صندلیش بلند میشود که برود چیزی بیاورد، میبینیم پشت او تیتراژ اولیه مستند حک شده.
کار ظریفی بود. یا ترکیب فیلمهای برگرفته از بایگانی با فیلمهای تازه برداشتشده. دقت خاصی دارند.
زندگی در حرکت!
درونمایه کار و فعالیت محمد بهمنبیگی، همان گوهر و درونمایه زندگی عشایری است: حرکت و حرکت! در تکهای از فیلم هم وقتی بهمنبیگی درباره نحوه آموزش عشایر صحبت میکند، مبانی و اصول خود را بر اساس «حرکت و جابجایی» بیان میکند: آموزش در حرکت، لابراتوار درحرکت، چادر درحرکت و کلاس و کتابخانه در حرکت. کارگردان هم این مبانی را دارد. دوربین مدام در حرکت است. حتی وقتی که با افراد و آدمهایی از آشنایان بهمنبیگی مصاحبه میکند.
بهمنبیگی، شخصیت مدرن و مترقی بود. او با تدبیر و کاردانی تمام، هدف مشخصی برای خود تعریف کردهبود و آن را فدای مصلحتهای روزگار نمیکرد. به همین خاطر، در جایجای فیلم بهمنبیگی اشاره میکند که نه با شاه بود نه با مصدق! نه وارد حزب مردم شد نه ایران نوین. او به برخی کنایهها هم در این مستند جواب میدهد و شائبه استحکام رژیم پهلوی را رد میکند. محمد بهمنبیگی میدانست چه میخواهد و چگونه باید به آن هدف برسد. به همین خاطر ابایی نداشت از سازمانهای ملی و بینالمللی برای هدفش یاری بطلبد. از شرکت نفت تا یونسکو.
صبر کنیم؟!
بهمنبیگی قصه زیبا و جذابی را تعریف میکند: «به من میگفتند کاری که میکنی در جهت تقویت رژیم است. و من ماندهبودم که چه پاسخی به اینها بدهم! آیا بایدصبر میکردم شاه برود یا بمیرد تا بروم فرزندان عشایر را باسواد کنم؟! من و شاه تقریبا همسن بودیم پس اگر صبر میکردم من هم هم زمان با او، کمی دیر یا زود، میمردم. پس اینهمه آمال و آرزو چه میشد؟! من به این حرفها توجه نکردم. کار کردم و امروز راحتترین و خوشبختترین فرد هستم چون به خیلی از آرزوهای خودم رسیدم!» او به یک نکته دیگر هم اشاره میکند: «من اگر معروف شدم و اسمو رسم پیدا کردم، نه صرفا بخاطر کارهای خودم، بلکه بخاطر «کارنکردن»های دیگر بود. اگر دیگرانی که وظیفه و ماموریتهایی داشتند کار میکردند من اصلا دیده نمیشدم.» و اضافه میکند: «در این میان عکاسان بزرگترین دشمن هستند. میآیند از رقص عشایر و کوچ و قاطر عکس میگیرند و میفروشند یا در رسانه چاپ میکنند. در حالی که زندگی مردم در این چادرها راحت نیست. مصیبت دارند. اینها را نمیبینند. مهم آن است که به زندگی واقعی عشایر نزدیک شویم.»
عشایر تحصیلکرده!
در ابتدای فیلم امرالله فرهادی را میبینیم که در وسط چادر سفید نشسته و از بچهها درباره بهمنبیگی و خاطراتشان میپرسد. جالب آناستکه امرالله فرهادی که امروز گرافیست نامآشنایی هست، از آن دسته بچه های عشایر است که توسط محمد بهمنبیگی آموزش دیده و سواد دار شده. مرجان یشایایی، با اشاره به ظرایف مستتر در فیلم بر این باور است که «این فیلم تلاش دارد مسائل ایلات و عشایر را به تصویر بکشد و اثری چندوجهی است.
بسته قابلقبولی است از زیست عشایر در آن سالها و حتی امروز. شخصیت محمد بهمنبیگی، با تمام تلالو و تابناکی، وسلیهای است تا مخاطب به عمق و کسروکاستهای زندگی عشایر دست یابد. هرچند شخصیت فردی بهمنبیگی هم الگویی تکرارناپذیر و کاملا یگانه است».
فائزه علیزاده به دیداری اشاره میکند که سالها پیش با بهمنبیگی داشتهاند: «حدود بیست سال پیش، پس از آنکه گروه کتابخوان ما کتاب «بخارای من، ایل من» را خواندهبود، به دیدار استاد رفتیم. با مهر تمام پذیرا شدو به تمام پرسشهای ما پاسخداد. این ملاقات در همان خانهای اتفاق افتاد که در این فیلم دیدیم. همسرش هم لباس محلی پوشیدهبود. در این نشست او کتابهایش را به من داد که در سفرم به لندن به دیدن ابراهیم گلستان بروم و آنرا به او بدهم. گلستان هم برخلاف تصور قبلی ما که خیلی خشک و نامهربان است، ما را به گرمی پذیرفت و پذیرایی کرد. بعدها فهمیدیم این نوع استقبال به خاطر تلفن بهمنبیگی به گلستان بوده که دیدار ما را خبر دادهبود».
در این مستند، دقیقترین اطلاعات درباره بهمنبیگی آنهایی است که خودش بیان میکند. حرفهای دیگران، حتی از زبان بزرگانی چون محمدمهدی فرور و ابراهیم گلستان بیشتر تفسیر هستند تا داده و خبر.
ایلیاتی یا شهری؟!
در جایجای مستند صحبت از زندگی شهری و ایلیاتی میشود. صحبتهایی که نقل مخافل و نشستهای زیادی است. بسیاری از افراد، چه پژوهشگر چه عادی، تصویری از «صفا وسادگی» روستایی ارائه میکنند که انگار زندگی در روستا میتواند کعبه آمال مردم باشد. در این مستند از یک سو گفتار امرالله فرهادی در کنار خواهرش راداریم که هنوز در سیاهچادر زندگی میکند، در حالیکه خود امرالله آمده تهران و دانشگاه رفته و امروز برای خودش سری تووی سرها دارد.
او دست خواهرش را به ما نشان میدهد میگوید چرا من باید در پایتخت زندگی توام با آسایش داشتهباشم ولی دستان خواهرم اینقدر خشن و فرسوده شدهباشد. در این حین بادی میوزد و کم مانده که چادر بر سرشان آوار شود.
دوربین سراغ چند جوان میرود که دارند دیرک چوبی خیمه را راست میکنند تا باد بگذرد. در این پلان فرهادی میگوید: «بفرما، این هم نمونهاش. تصور کنید ما در حال خوردن ناهار باشیم و باد چادر را بر سر ما آوار کند!». در میان مخاطبان، این بحث به شدت جریان دارد. هستند کسانی که «زندگی در روستا، با تمام صفا و صمیمیت آن» را گزینهای در برابر زندگی شهری خشونتبار میدانند.
برخی نیز بر این عقیده هستند که زندگی در روستا با کارتپستال هایی که از آن داریم متفاوت است. ابتداییترین و نخستین مساله، آموزش است. در روستا چند کودک هست که بتوان برای آنها مدرسه تاسیس کرد؟ تازه، پس از تحصیل ابتدایی کجا باید برای ادامه آموزش بروند.
فرض کنیم دانشگاه هم رفتند، در روستا برای چنین افرادی چه امکانو شغلی فراهم است؟ همه این بحثها در دل مستند «محمد بهمنبیگی» وجود دارد و همین ویژگی است که آن را از یک فیلم نوستالژیک روستا محور ارتقا داده تبدیل به اثر سینمایی کرده.
جهان فکری مدرن!
یکی از مهمترین پایههای موفقیت محمد بهمنبیگی تفکر مدرن او است. او سواد را هدف نمیداند، وسیله میداند. وسیله رسیدن به تفکر. «سواد تفکر میآورد». او در پی تثبیت زدگی ایلیاتی نیست. این زندگی را عقبمانده میداند. معتقد است مردم در زندگی ایلیاتی همیشه در حال ستیز هستند. ستیز این طایفه با آن طایفه بر سر اینکه مثلا چرا به فلان خواستگاری جواب رد داده. ستیز با همسایه بر سر آب. ستیز با حکومت بر سر اسلحه. ستیز، ستیز، ستیز. او میخواهد
با اسلحه دانش و سواد مردم از این ستیزها دوری جویند. او به خوبی میداند در ستیزهای ایلیاتی مردم فرودست نه نقش دارند نه سهم. ولی چون بیسواد هستند، فرمان میبرند. بجنگ! چشم، بمیر! چشم!
اما، بهمنبیگی به سیستم و ساختار اعتقاد دارد. به آموزش چندصد بچه ایلیاتی اکتفا نمیکند. آموزشگاه عشایری راه میاندازد. سپس دانشسرا میسازد و در آن دانشسرا معلم و دبیر تربیت میکند. از میان همین مردم عشایر. بدون وابستگی به ولایات دیگر. اینها زاده تفکر مدرن هستند. او میداند اگر نیروی خام و بیسواد عشایر تبدیل به نیروی سوادآموخته شود، در سرنوشت ایل و حتی شهرهای اطراف موثر خواهدافتاد.
در تکهای از فیلم بهمنبیگی به ترکیب جمعیتی شیراز اشاره میکند و میگوید: «وقتی ما شروع به آموزش بچههای عشایر کردیم در شیراز تعداد قشقاییها به پانصد نفر نمیرسید. امروز تعدادشان چنان زیاد شده که در انتخابات نمایندگان هم موثر هستند». بهمنبیگی سرنوشت محتوم روستا و زندگی ایلیاتی را میداندو معتقد است بهزور نمیتوان مردم را بر روی زمین روستا نگه داشت. مردم دنبال زندگی بهتر هستند و روال مالوف زندگی ایلیاتی این کیفیت را در خود ندارد. روستا خالی خواهدشد.
صنعت یا سنت؟!
در جریان روایت مستند، این پرسش مطرح میشود که اگر دامداری و کشاورزی ما صنعتی میشد، آیا، در چنان وضعیتی، باز هم باید اصرار میکردیم عشایر مثل گذشته فکر و زندگی کنند. محمدتقی فرور در تکهای از فیلم به یک آمار کارشناسانه اشاره میکند: «حدود بیست درصد تولیدات دامی کشور را عشایر و ایلات تولید میکنند در حالیکه فقط دو درصد جمعیت کشور را تشکیل میدهند! کدام حکومت و دولت عاقل حاضر است از این منبع تولید به راحتی صرفنظر کند؟» از سوی دیگر، فرهاد ورهرام در سخنان خود در این مستند به این مشکل اشاره میکند که عشایر بدون آب چه بکند؟ عشایر بدون گوسفند و علوفه چه کند؟ وقتی نه آب هست نه علوفه و گوسفند، مرد عشایری فردی است تنها در یک بیابان!
پس چارهای جز کوچ ندارد و به همین خاطراست درشهرهای بزرگ اینهمه مهاجر کرد و لر و ترک و عرب میبینیم که در تهران مسافرکشی میکنند و در محلههای حاشیه شهر روزگار میگذرانند. ایننوع زندگی تداوم نخواهدداشت.جالب است یکی از مخاطبان، پس از اینکه مقداری درباره تجربه چندروز زندگی در میان ایلات و عشایر سخن گفت، در نهایت اعلام کرد «وقتی اینترنت نباشد زندگی سخت است، به همین خاطر بیش از ده روز نتوانستم در میان عشایر بمانم و برگشتم شهر».محمد بهمنبیگی، در روزهای آخر، خسته شدهبود. گلستان این خستگی را در غم نهان در لحن او نشان میکند. گودرزی، معلم عشایری روستا، مدرسه فروریخته را نشان از این فرسودگی میداند و. . محمد بهمنبیگی، کارش را انجام داد و به تاریخ پیوست!