گرزِ تریاک!
«روزی از روزها، در زمان لقمان حکیم، پیرزنی با ۹۲ سال سن میخواست جوان بشود و مریض نشود. پیش لقمان میآید و از او کمک میخواهد. لقمان چون میداند اگر دارویی برای وی تجویز کند به ضرر تمام مردم است، داروی جوانی به او نمیدهد. پیرزن بهناچار با پول و ثروتی که داشته به زن لقمان متوسل میشود. زن لقمان که دنبال پول و ثروت بود به پیرزن قول میدهد که از لقمان برای او داروی جوانی بگیرد. زن لقمان با اصرار و خواهش زیاد از لقمان درمان پیری را میپرسد. بالاخره لقمان حکیم مجبور میشود راز جوانی را برای زن خود تعریف کند. او میگوید در فلان منطقه چوپان پیری هست که فقط روغن حیوانی و شیر میخورد. اگر این زن با آن پیرمرد وصلت کند جوان میشود، ولی چوپان بعد از مدتی میمیرد. پیرزن که در پشت دیوار کشیک میکشید راز را شنید. مقداری طلا و جواهر به زن لقمان داد و به طرف منطقهای که لقمان گفتهبود، رفت. در آنجا چوپان را مییابد و با پول او را راضی به ازواج با خود میکند. چوپان رفتهرفته ضعیف و لاغر و پیرزن جوانتر و زیباتر میشود. تا اینکه بالاخره چوپان میمیرد. پیرزن او را در قبرستان دفن میکند. زن لقمان ماجرا را به لقمان میگوید. لقمان از عمل زن خود بسیار ناراحت میشود. پیرزن برای جبران عمل خود از لقمان راهحل میخواهد. لقمان میگوید برو به محلی که چوپان را دفن کردهای و هر روز روی قبر او آب بریز تا گیاهی از وسط قبر او سبز شود. گیاه را نیز آب بده تا رشد کند و از سر آن گرزی بیرون بیاید. آن گرز را تیغ بزن، شیرهای از گرز بیرون میآید. اگر آن شیره رنگ عوض کرد و سرخ شد، خدا تو را بخشیدهاست. پیرزن دستورات لقمان را انجام داد. بعد از مدتی همان طور شد که لقمان گفتهبود از ناف چوپان درختی سبز شد. پیرزن شیره آن را گرفت و نزد لقمان برد. لقمان از آن برای دارو استفاده میکرد. کمکم مردم به مخدربودن آن پیبردند و کشیدن آن بهصورت امروزی معمول شد!»
«مقالاتی در زمینه قومشناسی بلوچ» محمدسعید جانباللهی؛ نشر آبی پارسی؛ چاپ اول؛ ۱۴۰۰؛ ص ۶۳؛