بوی قرمهسبزی!
«بچههای ما هنوز چشم به دنیا نگشودهبودند و ما خود بچههایی بودیم، موی بر عارض نرُسته که میخواستیم آدمهای بزرگ داخل آدم حسابمان کنند. بحث داغمان سیاست بود و سیاست در کف خیابان، روی پشت بامها، زیر سایه درختان فرتوت چنار و توی صفحات روزنامههای رنگارنگ به بیرنگی تمام جریان داشت. «تودهای» بودیم، «مصدقی» بودیم، «پان ایرانیست» بودیم، «سومکایی» بودیمو اگر ریشی تازه و کمپشت بر عارض مان رستهبود، «فدایی اسلام» بودیم. هرکدام روزنامههای خودمان را میخواندیم و هنگام رویارویی، روزنامههای آن دیگران را پاره میکردیم. چپچپ نگاه میکردیم و . .
دوسه ماهی بود مصدق نخستوزیر شده و ماده اول برنامه دولتش را اجرای تمام و کمال قانون ملیشدن صنعت نفت اعلام کردهبود. میتینگ پشت میتینگ، دمونستراسیون پشت دمونستراسیون راه میافتاد. در میدان بهارستان جلو مجلس که پشت میلههای آن فرشته آزادی و دیو استبداد هردو لب حوض آن در بند بودند؛ و در مسجد شاه که دست نمیزدند و هورا نمیکشیدند، فقط صلوات میفرستادند. آنهم برای سلامتی سید ریزهاندامی که توی پامنار در کوچهای نصفه و نیمه مشمول قانون توسعه معابر، خانه داشت. قوامالسلطنه میخواست زهر چشم بگیرد، سید را میگرفتند بی سروصدا، سید برمیگشت. با سلام و صلوات و غرق در عود و اسفند و کندر. و ما از کوچههای پیچدرپیچ و باریکی که خیابان سیروس را به پامنار میپیوست، رد میشدیم و میرفتیم حول و حوش خانه آقا سیدابوالقاسم کاشی که گاه در اتاقهای کوچک اما متعدد خانهاش قیمهپلو میدادند یا قرمهسبزی که خورشت دلخواه ما جوانهایی بود که سرمان بوی قرمهسبزی میداد. و سید به همه آنها که سرشان بوی قرمهسبزی میداد، میگفت: «بیسوات».»
دوریها و دلگیریها؛ صدرالدین الهی؛ چاپ و نشر شرکت کتاب، کالیفرنیا؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۶؛ ص ۲۳۳
(صدرالدین الهی خودش را روزنامهنگار مینامد ولی قلمش و محتوای نوشتههای بیشتر به پژوهش و منبع علمی شبیه است.)
